آغاز قصه شیرینِ آقای آذری
آقای آذری ماجرای شروع مسیر فرهنگیاش را اینطور توصیف میکند: «خواهر بزرگترم فهرستی از انتشاراتیها داشت و برای خودش کتاب سفارش میداد. آن موقعها سنم خیلی کم بود، خواهرم هرازگاهی برای من هم کتاب سفارش میداد. شوهر عمهای هم داشتم که هربار میدیدمش برایم کتاب امانت میآورد و یکی دو هفته بعد، در دیدار بعدیمان، دربارهاش از من سوال میپرسید. راستش از شوهر عمهام خجالت میکشیدم و سعی میکردم حتما کتابهایش را بخوانم. البته فکر نکنید خانواده اهل مطالعهای داشتم، اتفاقا پدر و مادرم بیسواد بودند. اما حضور همین دو نفر خیلی روی من تأثیر گذاشت». اسماعیل، سال 58 در دهدشتِ استان کهکیلویه و بویراحمد بهدنیا میآید. بذر رفاقت با کتاب از همان روزهای کودکی در وجودش کاشته میشود، بذری که شاید نه خواهر و نه شوهرعمه، نمیدانستند ثمرهاش چه درخت پرباری خواهدبود. او در جوانی وارد حوزه علمیه میشود. تحصیلاتش را که تمام میکند، تشنه دانستن میرود سراغ علوم انسانی و وارد دانشگاه میشود. کارشناسی جامعهشناسی و کارشناسیارشد عرفان میگیرد. مدام میخواند و میخواند و یاد میگیرد؛ اما باز چیزی ناآرام و ناراضی گوشه ذهن و قلبش حس میکند؛ چیزی که اسماعیل آذرینژاد را از بسیاری از روحانیها و دانشگاهرفتهها و کتابخوانهایی که میشناسیم متمایز میکند.
بچهها را فراموش کردهایم
چه چیزی باعث میشود یک نفر بعد از کلی درسخواندن و زحمت کشیدن، بدون متوقع بودن از زمین و زمان، آستینها را بزند بالا و برود سراغ دورافتادهترین روستاها و آسیبخیزترین مناطق شهر؟ برود سراغ بچههایی که در معرض آسیب های اجتماعی و روانی بی شماری قرار دارند و برایشان قصه بخواند؟ «چهارسال پیش که درسم تمام شد، تصمیم گرفتم از قم به شهر خودم برگردم. چیزی که از همان روزهای اول توجهم را جلب کرد، آسیبپذیری بچهها بود. مبلغان مذهبی و فعالان فرهنگیِ دغدغهمندی را میدیدم که فقط برای بزرگ ترها کار میکردند. بچهها فراموش شدهبودند. فکر کردم اتفاقا کار ریشهای و اساسی را در سن و سال بچههاست که میشود انجام داد. من یک مدت در دانشگاه تدریس میکردم. دانشجوها خیلی اهل مطالعه نبودند و فکر میکردم یکی از دلایل آن به دوران کودکی برمیگردد. تصمیم گرفتم کاری انجام بدهم که در بلند مدت تأثیر داشتهباشد». و کتاب خواندن برای بچهها، همان کار ریشهای و تأثیرگذار است: «کار ما فقط روخوانی کتاب نیست. اصل کار ما درواقع بعد از قصهخوانی و از زمان گفتوگو با بچهها شروع میشود. لذت بردن از کتاب فقط یکی از اهداف ماست. بچهها در جلسات قصهخوانی فکر کردن، حرف زدن، کندوکاو و استدلال کردن را یاد میگیرند».
کارفرهنگی با پشتوانه مطالعه و مشاوره
کار با بچهها، آنهم به این شکل و شمایل و با این دقت، به اطلاعات و دانش مرتبط نیاز دارد. آنچه آذری از تجربیات خود در صفحه شخصیاش در اینستاگرام مینویسد، نشاندهنده تسلطش بر امور تربیتی است؛ از کتابهایی که معرفی میکند تا شیوه گفتوگو و تعاملش با بچهها و آموزشهای غیر مستقیمش. مثلا در پُستی از تجربهاش در روستایی نوشته که دعوا و مشاجره زیادی بین اهالی درمیگیرد. آذری، کتاب قصهای برای بچهها میخواند که محتوایش بسیار نزدیک به تجربه آنهاست. بچهها بعد از شنیدن و فکر کردن درباره این قصه، حلقه دوستی تشکیل میدهند و با هم قرار میگذارند تا دیگر بعد از دعوای پدرهایشان با هم قهر نکنند. میپرسم این دانش و شناخت درباره بچهها از کجا میآید؟ «بخشی از این شناخت برمیگردد به مطالعات من. بخش دیگرش استفاده از تجربیات دیگران است. من چه در فضای حقیقی و چه در فضای مجازی، با افراد زیادی در ارتباط هستم که بهطور تخصصی در حوزه کودک فعالیت میکنند. روانشناسان به من در مواجهه با مشکلات تربیتی بچهها، مشورت میدهند. نویسندگان، مترجمان و ناشران حوزه کودک هم بسیار حمایتگر هستند. من به لطف آنها به بهترین و جدیدترین کتابها دسترسی دارم. هر کتاب خوبی که در تهران چاپ میشود، من یک ماه دیگر میتوانم برای بچهها در دهدشت بخوانم. حتی بعضی قصهگوهای رادیو و تلویزیون هم هستند که به من درباره شیوههای مناسب شروع قصه و تعریف کردن آن، مشورت میدهند.»
نذر فکری و فرهنگی وجود ندارد
چنین کاری قطعا غیر از همکاریهای معنوی، به کمکهای مالی هم نیاز دارد. آذری میگوید: «ما به هیچ نهادی وابسته نیستیم و خیران، دوستان و آشنایان تنها یاورانمان هستند. ولی بهطور کلی کمکهای مردمی در زمینه کار ما خیلی زیاد نیست. مردم بیشتر نذر شکمی میکنند، نذر فکری و فرهنگی وجود ندارد. برای همین همیشه با مشکل هزینه خرید کتاب مواجهیم. ببینید من ماهی دوبار به روستاهای دورافتاده میروم و برای بچههایی که یک کتاب هم در خانهشان وجود ندارد، قصه میخوانم. استقبال بچهها فوقالعاده است. تا حالا نشده به روستایی بروم و بچهها و خانوادههایشان نخواهند دوباره بهشان سر بزنم. اما متأسفانه نمیتوانم به این بچهها کتاب، هدیه و حتی امانت بدهم. غیر از این، من هر شب قبل از نماز در پارک روبهروی مسجد محلهمان و پارکهای دیگر برای بچهها قصه میخوانم؛ در مسجدی که نماز جماعت برگزار میکنم، در محلات، در مهدکودکها و مدارس هم قصهخوانی میکنم. کلی مسابقه و برنامه برگزار میکنم و برای همه اینها به کتاب و جایزه نیاز دارم. کتاب کودک هم استهلاکش خیلی بالاست؛ یعنی وقتی یک کتاب را به دو سه بچه امانت بدهی، دیگر خراب میشود. مشکل دیگر، نبود محلی مناسب برای قصهخوانی است؛ پارکی که من در آن قصهخوانی میکنم، در منطقه آسیبخیزی است، معروف به منطقه موادفروشها! من هر روز در فضایی که محل رفتوآمد معتادهاست برای بچهها قصه میخوانم».
قصهخوانی در پیادهرو
مناطق آسیبخیز در هر شهری، مشخص و بهراحتی قابل شناسایی است. میخواهم بدانم آقای آذری روستاهای دورافتاده را بر پایه چه معیاری انتخاب و پیدا میکند؟ «مقاصد روستایی ما سه تا ویژگی دارند: یا محروم هستند؛ یا مشکلات اقتصادی ندارند ولی فقر فرهنگی و آسیبهای اجتماعی خاص دارند یا هر دو خصوصیت را باهم دارند. ما (من به همراه دوستان و دانشجوهایم) تا حالا به بیش از 40 روستا سر زدهایم؛ و از آنجا که همه روستاها در استان خودمان بودهاست، همهشان را کمابیش میشناسیم. یکی از دلایلی که ما به روستاهای خارج از استان نرفتهایم این است که جمعیت روستانشین کهکیلویه و بویراحمد خیلی زیاد و حتی بیشتر از جمعیت شهری است. همین زیاد بودن تعداد روستاها هم یکی از چالشهای ماست که البته راهکارهایی برایش پیدا کردهایم. ما بعد از یکی دوبار رفتن به هر روستا، یکسری افراد را بهعنوان فعال فرهنگی شناسایی میکنیم؛ برایشان کتاب میفرستیم و آنها کار ما را در روستای خودشان ادامه میدهند. بهطور کلی به جلب همکاری مردم خیلی معتقدیم. برای مثال برنامه کتابخوانی در محلات را به مادران میسپاریم. ما بهشان کتاب میدهیم و مادرها بچههای محل را در خانه خودشان یا در پارک جمع میکنند و دورهم کتاب میخوانند. من همین کار را از دیماه در محله خودمان شروع کردهام. هر شب که برنامه داریم به خانه یکی از همسایهها میرویم و پدر و مادر بچهها را هم درگیر قصهخوانی میکنیم. حتی گاهی تابستانها، در پیادهرو موکت پهن میکنیم، توی چندتا قفسه کتاب میچینیم و از هر بچهای که از کوچه رد میشود میخواهیم پنج دقیقه بیاید یک کتاب بخواند و برود. اینطوری کارمان را به بقیه هم نشان میدهیم و تبلیغ میکنیم. اشکالی هم ندارد اگر ریا بشود».
حاجآقا لواشکی
از آقای آذری میپرسم با این حجم کار برای بچهها، فرصتی هم برای خودش و خانوادهاش میماند؟ «من روزی 5 ساعت در حوزه علمیه شهرمان تدریس میکنم. دو ساعت هم در روز به کارهای فرهنگی اختصاص میدهم و بقیه وقتم دراختیار خانواده است. برای خانوادهام کم نمیگذارم، با هم کوه میرویم، تفریح میکنیم، حتی بعضی از سفرهای روستایی را با خانواده میروم. من دوتا بچه 11ساله و 5ساله دارم، حسین و ارغوان که اصلا در خیلی از کارها و برنامههایم کمک و همراه من هستند. همین امروز با بچهها نشستیم و کتابهایی را که قرار است به روستاها بفرستیم، با هم بستهبندی کردیم». دامنه همکاریهای خانوادگی آقای آذری به باجناق ایشان هم رسیده: «من همیشه توی ماشینم و توی جیبم کلی لواشک لقمهای دارم و به هر بچهای که میبینم، لواشک میدهم. مصرف لواشک من خیلی بالاست؛ آنقدر که بعضیها «حاجآقا لواشکی» صدایم میکنند. باجناقم هم سوپرمارکت دارد و گاهی تهیه این لواشکها را ایشان تقبل میکند. خلاصه که باجناق برای ما هم فامیل است، هم دوست!».
یکی مثل هیچکس
تصور خیلیهایمان از محدوده وظایف قشر روحانی معمولا وعظ و خطابه و آموزش است. انجام کارهای خیرخواهانه را هم فراوان دیدهایم و شنیدهایم، اما قصهخوانی کار بدیعی است. آقای آذری اما انگار از اینکه به تکلیفش به شکل متفاوتی و با قصهخوانی عمل کند، ابایی ندارد. از او درباره واکنشهای دوستان و همکارانش نسبت به مسیر و هدف منحصربهفردش و همینطور انتخاب نام دخترش یعنی ارغوان میپرسم. میگوید: «در این چهارسالی که با بچهها کار میکنم هیچوقت از سوی دوستان طلبهام منع یا سرزنش نشدهام. خیلیهایشان حتی استقبال هم میکنند. شاگردان من در حوزه، اغلب روستانشین هستند. من به آنها و بهدوستان طلبه دیگر که علاقهمند هستند، کتاب امانت میدهم تا وقتی به روستای محل زندگیشان برمیگردند برای بچهها قصهخوانی کنند. البته قبلش درباره چگونگی رفتار با بچهها و قصهخواندن برای آنها، با هم صحبت میکنیم. ولی درباره اسم دخترم، ارغوان، راستش برای همه خیلی عجیب بود. به ارغوان میگویند تو مگر دختر طلبه نیستی؟ چرا اسمت زهرا یا فاطمه نیست؟! بله! در فرهنگ اسلامی ما اولویت با اسم معصومین است. من هم اسم فرزند اولم را حسین گذاشتم. اسم باید زیبا و دارای معنی پسندیدهباشد. ارغوان، هم فارسی است و هم من خیلی دوستش داشتم.»
حاج آقا اومد، حاج آقا کتابها رو آورد
تا از موضوع بازتاب و بازخورد فاصله نگرفتهایم از آقای آذری میخواهم درباره واکنش مردم نسبت به فعالیتهایش بگوید. «واکنشها مختلف است؛ درکنار استقبال و علاقه بسیار، خیلیها هم دربرابر ما گارد دارند. مثلا من وقتی توی پارک قصهخوانی میکنم، امکان ندارد حداقل روزی یک کنایه نشنوم. یکبار هم یک نفر آمد و جلسهمان را بههم ریخت، گفت بچهها این آقا دارد مغزتان را شستوشو میدهد! از این قبیل اتفاقات کم نیست. از طرف دیگر، من از زمان شروع کارم تا الان، فراوان به کسانی برمیخورم که دلشان میخواهد کاری مشابه کار من انجام بدهند و از من دربارهاش راهکار و مشورت میخواهند». و این تأثیرگذاری مثبت روی دیگران، خیلی انرژیبخش است. «بله! من خیلیوقتها جسمم خسته میشود، اما خستگی روحی را تجربه نمیکنم. هر روز قبل از نماز که برای قصهخوانی به مسجد میروم، بچهها از دور ماشینم را میبینند و داد میزنند: «حاج آقا اومد، حاج آقا کتابها رو آورد». دیدن این ذوق و شوق بچهها و علاقه و ابراز رضایت والدینشان به من انرژی میدهد». همنشینی و همکلامی با بچهها هم حس و حال خاص خودش را دارد. آذری یکی از خاطرات فراموشنشدنیاش را با ما شریک میشود. «در یک مسابقه کتابخوانی به بچهها گفتهبودم هرکس ده تا کتاب بخواند، یک جایزه پیش من دارد. یکی از بچهها برنده شد و من میخواستم کفش به او هدیه بدهم. بچه گفت: «میشه یه کفش شماره 42 به من بدین؟»، گفتم «چرا؟»، گفت: «بابای من کارگره و کفشش پاره است. همیشه وقتی میاد خونه پاهاش زخمیه».
پایان قصه
دلم میخواهد بدانم این قصه شیرینی که آقای آذری درحال نوشتنش است، کی و کجا به پایان میرسد. «اهداف بلندمدت من در همین راستاست. یعنی بنا ندارم نماینده بشوم یا سراغ مسئولیتها و کارهای اجرایی بروم. من یک طلبه معمولی هستم، نماز جماعت برگزار میکنم و با بچهها کار میکنم. اگر بتوانم تمرکزم را روی همین کار بگذارم و تخصصیتر، جدیتر و باامکانات بهتر انجامش بدهم، تغییر مسیر نخواهم داد. آرزو دارم روزی در منطقهای آسیبخیز، یک فرهنگسرای خوب راه بیندازم؛ فرهنگسرایی که کتابخانه تخصصی کودک داشتهباشد و بتوانیم مادران و کودکان را آگاه و توانمند کنیم.»
اگر دوست دارید با فعالیتهای آقای آذری بیشتر آشنا شوید، ایشان را در اینستاگرام دنبال کنید.
smaeel_azari