رادیو، مارش جنگ مینواخت و گوینده میگفت: «سلام و درود بر سلحشورانِ سرافراز و فاتحانِ غرورآفرین؛ سلام و درود بر اسطورههای جانفشانی و دلاوری؛ سلام و درود بر تندیس استقامت و ایمان...!» و من به عنوان یک کودک در ذهنم، مردانِ آهنی و تنومند و مجهزی را تجسم میکردم که فارغ از هر دلبستگی و وابستگی و خالی از هر ضعف و ترس و دردی، تنها و بیپیشینه، سینههایشان آماجِ گلولههای دشمن میشود و پیشروی میکنند. با چنین تصویر و تصور مبهمی، درک و باور آن آدمها و آن فضا و آن سالها، دور و سخت بود. خیلی گذشت تا مستندها و مجموعهکتابهای «روایت فتح»، کتاب های خاطراتی مثل «دا»، «حماسه یاسین» و این اواخر، آثار هوشمندانهای مثل «آخرین روزهای زمستان» یا «شیار143»، تصویری متفاوت از آن سالها و آن آدمها را به من و ما نشان داد و با دوری از کلیشهسازی، زندگی مردان و زنانی را به تصویر کشید که در کنار شیطنتهای کودکی، نمرههای ضعیف دورانِ تحصیل، عُلقههای عاطفی و اشتباهاتِ معمولیِ هر آدم عادی، سرانجام توانستند راهشان را در زندگی پیدا کنند و در دفاعی مقدس حماسه ساز باشند. تصویر مردان و زنانی معمولی که در موقعیتی نامعمول قرار گرفته بودند و تلاششان برای حفظ انسانیت و شرافت، برای مقابله با ترس و تردید، برای دل کندن از خانه و خانواده و اعتماد به وعدههای الهی، از آنها چهرهای فراموشنشدنی با قابلیتهای جاودانه شدن، ساخته بود. آن ذهنیت از مردان و زنانِ آهنیِ قلبسنگی، همراهِ کودکیِ من مُرد؛ آن چنان که باید. و مفهومی که از دفاع و شهید و رزمنده و حمایت از پشت جبهه در جوانیِ من ساقه کشید، شکلِ دیگری داشت؛ بی هیچ شباهت به فیلمهای اکشن و قهرمانانشان. امروز، در سیوهفتمین سالروز شروع جنگتحمیلی عراق علیه ایـران و در چهارمین روز از هفته دفاعمقدس، در زندگیسلام روایت خودمان را داریم از تصاویر بهجامانــده از همین آدمها؛ نوجوانان، جوانان، همسران، مادران و حتی کودکانی که در این دفاع مقدس سهیم بودند و به زیباترین شکل ممکن، حماسه ای را جاویدان کردند. امروز به ضیافتی از خاطره و اشک و لبخند دعوتیـد. با ما همراه باشیـد.
متن ها: آذر صدارت - الهه توانا
اشکها و لبخندها. عکاس: خسرو ورکـانی
سربند «یا مهدی» اش را که میبست، به مادرش فکر میکرد. به چروکهای صورتش، به موهای حناگذاشتهاش. توی دلش خداخدا میکرد برای بدرقه نیاید، دل دیدن اشکهایش را نداشت. دستش را گرفت به زانو، خواست بلند شود تا خودش را از جمع دور و یاد مادرش را از سر بیرون کند. دستی از پشت سر، دور گردنش حلقه شد. مادرش آمدهبود اما نه با چشمهای گریان و صدای لرزان، چیزی در گوشش گفت و هر دو زدند زیر خنده.
جنگ، تا اتاق خوابمان آمد. دیواری را که دوتایی رنگ زدهبودیم، سوراخسوراخ کرد و آجرهای بدقواره را، مانند دندانهای تیز حیوانی درنده، به رُخمان کشید. شیشههای پنجره را شکست و رادیوی محبوبمان را کف اتاق پرت کرد. یادت میآید موقع اسبابکشی چقدر حواسمان بود آینه نشکند، چون بدشگون است؟ آینه ترک خورده حالا!
خلوت
گفت: «بچهها من یه دقیقه برم یه کار مهمی دارم». بچهها دست گرفتند که: «وقت نامه است، نامه فدایت شوم». اینبار بدون اخم گذاشت بهش بخندند. چفیهاش را روی زمین پهن کرد. پوتینهایش را به حرمت نوشتن برای عزیزی دور، از پا درآورد و چهار زانو نشست. بغضش را فرو خورد تا دوباره کاغذش خیس و دستش رو نشود. خودکار را روی کاغذ رقصاند: عزیزم! فدایت شوم...!
الهی و ربـّی منلی غیرک. عکاس: کاوه گلستان
سلاحت نه فقط تفنگت که قدرت خلوت و مناجات توست.
وداع
وداع! بدرقه عزیزترینت، وقتی هنوز از نگاه و حرف و محبتش، سیراب نشدهای. وقتی دستهای کودکِ از همهجا بیخبرت، در خلأ چنگ میاندازد برای لمسِ دوباره دستهای پدرش. وقتی قطرهاشکی، تهِ چشمهایت آماده چکیــدن است! ولی همه این ها فدای هدف بزرگی که داری و دارم!
بزرگمـردِ کوچک
سیزده چهارده ساله بود. دوربین را که دید، قشنگترین لبخند دنیا را زد. دلم میخواست بدانم آنجا زیر سایه درخت و دور از چشم دوستانش به چه چیزی فکر میکرد. فکر پسربچهها را راحت میشود خواند اما او دیگر یک پسربچه سیزده چهارده ساله نبود!
زندگی، زیر پوست جنگ
پسرک از پشت دیوار سرک کشیدهبود تا بداند مادرش و زنهای همسایه، صبح تا حالا چی پاک میکنند؛ میخواست بداند مادربزرگ با آن کمردرد همیشگیاش چطور این همه مدت پابهپای زنها کار کرده و خسته نشده؛ میخواست بداند فاطمهخانم چرا بهجای بچهاش، تفنگ را بغل کرده و سمیه خانم چرا هیچوقت رادیواش را از خودش دور نمیکند؟
پناه. عکاس: علیرضا فرزین
بیپناهی بد دردی است. آنقدر تلخ که میتواند توی برف و بوران، بی لباسِگرم و چتــر، از خانه بکشاندت بیــرون به امیدِ یافتنِ آرامش در حریــمِ امن یاد و خاطرهای. بکشاندت جایی که حس میکنی عزیزت که ظاهرا از دست رفته اما اتفاقا تنها کسی است که برایت مانده، با آغوشِ باز منتظرت است تا پناهت دهد، گرمت کند... اَشهدُ اَنّ آرامِ آغوشت!
تحویل میشه سالِ من بیتو
مادر! مثل همه سالتحویلهای پیش از این، دوست داشتم امسال هم کنار هفتسینِ ساده و باسلیقهای که تو چیده بودی، مینشستم. اما من و همرزمانم، با لبخندی بر لب، سال را در جبهه تحویل کردیم تا هموطنانم، عید داشته باشند.
پایی که جـا ماند. عکاس: کمالالدین شاهرخی
میگفت: «تو چند روزی برو استراحت کن. بچهها آمادهاند، حواسشان هست. گوشِت با منه اصلا؟ کجا راه افتادی با دوتا عصا زیر بغل؟». گوشش بدهکار نبود، اصلا انگار صدای رفیقش را نمیشنید. صدایی توی قلبش و نوری توی چشمش بود که همه صداها و تصاویر دنیا را محو میکرد. حتی گاهی یادش میرفت پای دیگرش را کجا گذاشته!
تنهایی
عزیزانم! به غیرت و مردانگیتان افتخار میکنم. اما گاهی هم به خواب من، سری بزنید و مرهمی باشید بر زخم دلتنگیام.
* متاسفانه علیرغم تلاش و جست وجوی ما، نام عکاس برخی عکسها نامشخص ماند.