قصه محور
تعداد بازدید : 48
خودت رو ببین، خودت رو بشناس، مثل هم نیستیم
1. یکی بود، یکی نبود. یه روز صبح، وقتی زنگ انشا داشت تموم میشد، خانم معلم رو به بچهها کرد و حرف جالبی زد: «موضوع انشای هفته آینده، خودتون هستید!» همه کلاس سومیها تعجب کردند و خانم معلم ادامه داد: «مهمه که ما آدمها، گاهی، خودمون رو با دقت «ببینیم» و خوب «بشناسیم». بچهها خندیدند و علی با شیطنت گفت: «خانماجازه! مگه میشه کسی با خودش غریبه باشه؟» خانم معلم لبخند زد و گفت: «گاهی اتفاق میفته!»
2. خانم معلمِ مهربون ادامه داد: «برای نوشتن این انشا، جلوی آینه بایستید. چی میبینید؟ خودتون رو! تا به حال با دقت به خودت نگاه کردی؟ لاغری یا چاق؟ موهات بلنده یا کوتاه؟ صورتت گِردِه یا کشیــده؟ چشمهات چه شکلی و چه رنگیه؟ لب هات نازکند یا ضخیم؟ گوشهات دیده میشن یا نه؟ پوستت روشنه یا تیره؟ آیا یه خالِ کوچولو روی صورت یا گردنت داری؟ به تمام این مشخصات توجه کن. اینا درباره شکل ظاهری توئه.
3. در قدمِ بعد، به فکرها و احساساتت توجه کن. از چه فصل و رنگ و بو و غذایی خوشت میاد؟ از چه رفتار و مسئلهای ناراحت میشی؟ از چی میترسی: سوسک؟ رعد و برق؟ تنهایی؟ به چه ورزش و هنر و تفریحی علاقه داری؟ چه چیزهایی بلدی و دوست داری چه چیزهای دیگهای یاد بگیری؟ و از همه مهمتر: چه آرزویی داری؟ هر چی رو درباره ظاهر و درونتون متوجه شدید، روی کاغذ بنویسید. هر کسی باید درباره خودش، چیزهایی بدونه. زنگ خورد و بچهها، غرق فکر و تعجب به حیاط رفتند.
4. یک هفته گذشت و باز زنگ انشا رسید. بچهها یکییکی جلوی کلاس ایستادند و از خودشون گفتند. بچهها شگفتزده بودند. هم از این که تا اون روز، این قدر سرسری با ظاهر و درونِ خودشون برخورد کرده بودند و خیلی چیزها درباره خودشون نمیدونستند؛ هم از این که شناخت از خود، چه اتفاق خوبیه. چون تو رو متوجه خوبیها و ضعفهات میکنه.
5. خوندنِ انشاها که تموم شد، بچهها به افتخار خودشون دست زدند و خانم معلم گفت: «بچهها! دیدید که هر کدوم از شما، با بقیه چقدر فرق میکنه؟ به نظرتون این خوبه یا بد؟ فکر میکنید اگر همه شما به لحاظ قیافه و رفتار و هیکل، مثلِ هم بودید، چه اتفاقی میفتاد؟ فکر کنم شما هم با من موافقید که زیبایی زندگی و دنیا، بهخاطر همین تفاوتهاست. پس حالا که خودتون رو دیدید و شناختید، خودتون رو با همه تفاوتهاتون با بقیه، دوست داشته باشید.