- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
شهید مطهری درباره یکی از راههای جلوگیری از گناه نوشتهاند:
«اگر انسان خیال را در اختیار خودش نگیرد یکی از چیزهایی است که انسان را فاسد میکند؛ یعنی انسان نیاز به تمرکز قوه خیال دارد. اگر قوه خیال آزاد باشد، منشأ فساد اخلاق انسان میشود. امیرالمؤمنین(ع) میفرمایند: «اگر تو نفس را به کاری مشغول نکنی، او تو را به خودش مشغول میکند.» یک چیزهایی است که اگر انسان آنها را به کاری نگمارد طوری نمیشود، مثل یک جماد است. این انگشتر را که من به انگشتم میکنم، اگر روی طاقچهای یا در جعبهای بگذارم طوری نمیشود. ولی نفس انسان جور دیگری است، همیشه باید او را مشغول داشت؛ یعنی همیشه باید یک کاری داشته باشد که او را متمرکز و وادار به آن کار کند، در غیر این صورت اگر شما به او کار نداشته باشید، او شما را به آنچه که دلش میخواهد وادار میکند و آن وقت است که دریچه خیال به روی انسان باز میشود؛ در همه جا فکر میکند و همین خیالات است که انسان را به هزاران نوع گناه میکشاند. اما برعکس، وقتی که انسان یک کار و یک شغل دارد، آن کار و شغل، او را به سوی خود میکشد و جذب میکند.»
برگرفته از کتاب «تعلیم و تربیت در اسلام»
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
عمهام سن و سال زیادی داشت. یک شب حالش بد شد، طوری که همگی نگران شدیم... ساعت 10 شب بود. تمام حیاط پوشیده از برف بود. کوچه و خیابانها که جای خودش را داشتند. میدانستیم نمیتوانیم عمه را از جایش تکان دهیم. اصلا معلوم نبود اگر میبردیمش بیرون، نتیجهای میگرفتیم؛ آن وقت شب توی زمستان مگر جایی باز بود؟...
یک لحظه یاد دکتر شیخ افتادم. اینکه بروم دنبالش و بیاورمش. از این فکر، خودم هم خندهام گرفت. حتی اگر میتوانستم و همت میکردم و راه میافتادم دنبالش، معلوم نبود حاضر باشد توی این ساعت از شب زمستانی پا به کوچه و خیابان بگذارد. چند لحظه بعد نالههای عمه بیشتر شده بود و حال و هوای خانه غم انگیزتر. از در و دیوار اندوه و ناامیدی میبارید. یک لحظه با خودم گفتم: «حالا بروم دکتر. آمد که خوب. نیامد هم لااقل من کاری برای عمهام کردهام.» این جور نشستن و دست روی دست گذاشتن فقط میتوانست عذابم دهد.به هر زحمتی بود خودم را رساندم تپالمحله. آنجا یکی از مطبهای دکتر شیخ بود. میدانستم تا دیروقت باید آنجا باشد. دکتر آمده بیرون، موتورش را روشن کرده بود. میخواست راه بیفتد که جلویش را گرفتم. حس کردم او از اول صبح تا این وقت شب مشغول کار بوده و حالا خسته و کوفته باید برود منزل برای شام و استراحت. اما یک نیرویی بهم جرئت داد موضوع را به او بگویم. همین که شنید، گفت: «خب چرا ایستادهای؟ بپر پشت موتور تا برویم عمهات را ببینم!» جان تازهای گرفتم. راه سختی بود. موتور توی برفها سر میخورد و چندان تحت کنترل نبود. دکتر به عمه، جان تازهای بخشید و نسبتا آرام شد. قرار شد فردا نسخه دکتر را از داروخانه بگیرم.
برگرفته از کتاب «فریاد در تاکستان»، اثر محمد خسروی راد
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
بمان که عشق
به حال من و تو غبطه خورَد
بمان که یارِ توام
عشق کن که یار منی...
هوشنگ ابتهاج
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
می تونین زیر هر تصویر، یه کلمه معنادار با چاشنی شوخ طبعی بنویسین؟ خب ما این کارو کردیم براتون! فقط هر حرف الفبا رو به یه علامت رمز تبدیل کردیم. تا ساعت 23 به خط اختصاصی 300072252 سه کلمه رو پیامک کنین. جایزه نقدی به قید قرعه برای شماکه پاسخ صحیح سه مسابقه پیاپی رو دادین! پاسخ توی ستون «ما و شما»ی بعدی و اطلاعات بیشتر هم توی وب سایت 1sargarmi.ir هست.
مسابقه رجزخوان ها!
سلام.اینم چندپیامک رجزخونی. فعلا!
* 465...09397: جواب مسابقه شماره 203: تنوری،شبگرد،فروشی.سه ثانیه!حال کردین؟!عمرا اگه خفن بازی به این زرنگی داشته باشین.
* ۵۷۳...۰۹۱۵۷: تنوری. شبگرد.فروشی. داش خفن جون! زیر ۲ دقیقه! من بودم زود جایزه رو می رسوندم.حداقل هوای حرفه ای ها رو داشته باش!
* ۹۲۲...۰۹۳۵۸: سلام. الان هم تو اوجین. جاده تون هم آسفالته. فقط خیلی پیچ و خم داره!
* ۵۶۶...۰۹۱۵۵: سلام و صدسلام برشما خفن سازان گرامی. این هم پاسخ خفن ۲۰۳: تَنوری؛ شَبگَرد؛ فروشی . ببینم قرعه فال به نامِ من دیوانه میزنی یا بازَم باید همین طور صبرِ ایّوب پیشه کنیم....فداتون، ازمشهد، ادیب۴سوته.
*۲۷۸...۰۹۳۵۶: حل کردنش به 40ثانیه هم نرسید،خیلی آسون بود.
طراح: محمدمهدی رنجبر
تصویرساز: سعید مرادی
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
دزد متخصص تلویزیون!
آدیتی سنترال- بعضی دزدها در زمینه سرقت موارد خاصی تخصص دارند، از کیف قاپی گرفته تا خودرو. ولی به تازگی دزدی در هندوستان دستگیر شده که تخصصش دزدیدن تلویزیون است، آن هم از هتل ها! این مرد 37 ساله هندی، با اقامت در هتل های سراسر هندوستان و پس از این که مبلغ چند شب اقامت را می پرداخت، تلویزیون اتاقش را داخل چمدان بزرگی که به همراه داشت می گذاشت و می رفت! این دزد تلویزیون پس از این که قصد داشت 20 دستگاه تلویزیون را بفروشد، پلیس به او شک کرد و بازداشت شد. پس از آن معلوم شد در مدت 4 ماه 120 دستگاه تلویزیون را به این روش از هتل ها دزدیده و قبل از آن نیز یک بار دیگر دستگیر و به قید ضمانت آزاد شده است. پلیس حدس می زند وی تا کنون هزاران تلویزیون را از سراسر هند سرقت کرده، به همین دلیل برای بررسی سلامت عقلانی به روان شناس معرفی شده است!
شکایت از یک پارک!
ان بی سی- همه جور شکایت دیده ایم، ولی شکایت از یک پارک تفریحی را تا حالا ندیده ایم! به تازگی مردی که همراه با همسرش برای تفریح به پارکی در ایالت پنسیلوانیا رفته بود، پس از این که سوار وسیله ای شد که از رودخانه این پارک عبور می کرد، دچار بیماری چشمی شد که مدت ها درگیر آن بود. این مرد پس از این که کارش به عمل جراحی با هزینه های گزاف کشید، تصمیم گرفت تا برای دریافت خسارت از این پارک شکایت کند. دلیل شکایتش هم وجود انگل های خطرناک در آب رودخانه این وسیله بازی بود! جالب این جاست که وی درخواست 35 هزار دلار خسارت کرده و احتمال می رود در این پرونده هم موفق شود!
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
من یک مریخی هستم که به زمین آمدهام. ما آن جا سردمان بود و تصمیم گرفتیم وضعیت زمین و زمینیها را برای سکونت بررسی کنیم. گزارشهای دنباله دار من در این ماموریت را این جا میخوانید.پس از مدتها دوباره جلسه ساختمان برگزار شد. موضوع جلسه هم انتخاب مدیر جدید ساختمان بود. این مدتی که ساختمان مدیر نداشت حسابی همه چیز به هم ریخته بود و لازم بود هر چه زودتر کارها را به دست یک نفر بسپاریم. همسایهها که جمع شدند و جلسه آغاز شد، آقای عنایت رو به جمع کرد و گفت: «از اهالی ساختمان برای مدیریت سالم کسی هست؟» جلسه را سکوتی فرا گرفته بود که نفهمیدم چی شد بهنام دست من را بالا برد و هلم داد وسط جلسه. بعد حضار شروع کردند به تشویق کردن. آقای عنایت گفت: «ظاهرا همین یک نفر نامزد مدیریت ساختمان است». این را که گفت چشمم به ناهید افتاد که یک گوشه نشسته بود و داشت حسابی برایم کف میزد. یک لحظه خودم را تصور کردم که با ناهید نامزد هستم. کاش میشد ناهید هم میآمد وسط و من میگفتم نامزدی ساختمان را نمیخواهم و فقط میخواهم نامزد ناهید باشم.
بلافاصله یک سری کاغذ بهم دادند که شرح وظایف و قوانین مدیریت ساختمان داخلش نوشته شده بود و من امضا کردم. عباس آقای قدیمی هم از 11 زاویه مختلف باهام سلفی گرفت و بهم تبریک گفت. به بهنام گفتم: «بهنام الان من باید چه کار کنم؟ من که چیزی از مدیریت حالیم نیست». بهنام گفت اصلا یکی از معیارهای مدیریت در کره زمین همین است که کسی مدیر میشود که هیچ چیز از مدیریت نمیداند، بعد چشمکی زد و گفت یک مدت که بگذرد همه چیز دستت میآید. زمانی که رسما به عنوان مدیر معرفی شدم همه بهم تبریک گفتند و البته شروع کردند به گلایه کردن که چرا آب داغ نمیشود، چرا پلهها کثیف است، چرا آسانسور همیشه خراب است؟ کم مانده بود گلایه کنند چرا زمین گرد است! بهنام در گوشم گفت: «بگو قول میدهم همه مشکلات رو حل کنم». گفتم ولی نمیشود که همین جوری وعده الکی بدهم. بهنام گفت حالا از این وعدهها زیاد باید بدهی. راستش من هنوز گیج هستم ولی بدانید که این جا دارم برای خودم کسی میشوم.
با تشکر، مامور مدیر و مدبر شما، بهرام625. پایان گزارش هجدهم/محمدعلی محمدپور
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ما رو از گروه مرگ می ترسونین؟ مایی که لگن حمام رو هم ایزوگام می کنیم!
* میگه مسواک دوسالهام رو گم کردم خیلی ناراحتم... عزیز من، اون مسواک فرار کرده، گم نشده!
* ما معمولی ها کنسرت نمیریم، میشینیم لایو استوری رفیق های لاکچری مون رو نگاه میکنیم!
* به عنوان کسی که تقریبا بیشتر بیماریها رو تجربه کرده باید عرض کنم که از سرماخوردگی بدتر نداریم!
* بزرگ ترین چالش و دغدغه دوران بچگی ام تا الان اینه که، چرا تام تو لحظاتی که موفق می شد جری رو بگیره، همون موقع سریع نمی خوردش و کارش رو تموم نمی کرد که باز فرار نکنه؟!
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
در زمان های قدیم، روزی پادشاهی که فکر می کرد خودش بی عیب ترین آدم روی زمین است (ارواح خیکش!) همه درباریان را جمع کرد و بعد از این که کلی از خودش تعریف کرد، بلند شد وسط سالن ایستاد و دور زد تا همه ببینند علاوه بر این که نه تنها عیب اخلاقی ندارد، حتی عیب ظاهری هم ندارد و چه سری، چه دُمی، عجب پایی... (ببخشید خط رو خط شد، این مربوط به افسانه روباه و زاغ بود، نه افسانه پادشاه بی عیب!) رو به وزیران کرد و گفت: «از این به بعد هرکس در سرزمین من عیب و ایرادی داشته باشد، باید یک پنی جریمه بشود.... اما هم ندارد، همین که گفتم!» البته کسی «اما» نگفت، ولی چون پادشاه به سریال های تلویزیونی علاقه داشت این جمله را از این برنامه ها کپی کرد!
فردای این ماجرا، نگهبانی در کنار جاده چشمش به مردی افتاد که گدایی می کرد. نگهبان خرخره مرد را گرفت و گفت: «باید یک پنی بدهی!» مرد در حالی که می لرزید و معلوم نبود از سرماست یا ترس یا لقوه دارد یا ژله خورده، رو به نگهبان افزود: «چه... چه... چرا؟!» نگهبان با خوشحالی افزود: «چون فقیری و حالا که لکنت زبان داری، باید دو پنی بدهی!»
همان طور که نگهبان خرخره مرد را گرفته بود، مرد دستش را بالا آورد و معلوم شد دستش هم مشکل حرکتی دارد. نگهبان که ذوق کرده بود افزود: «حالا شد سه پنی!» مرد که از شدت لرزش به حالت ویبره افتاده بود، کلاه از سرش افتاد و معلوم شد کچل هم هست. نگهبان که نیشش تا بناگوش باز بود افزود: «شد چهار پنی!» مرد که دید کار دارد بیخ پیدا می کند خواست فرار کند که معلوم شد پایش هم چلاق است! دیگر نگهبان طاقت نیاورد و در حالی که از خوشحالی قهقهه می زد رو به مرد افزود: «از جات تکون نخور، باید برم لشکریان رو بیارم. تو یک گنج گران بها برای پادشاهی!»
ولی چون شخصیت های افسانه های ما همیشه سرشان به سنگ می خورد و متنبه می شوند، پادشاه از گفته خودش پشیمان و قرار شد برعکس شود و به هرکسی که هر عیبی دارد یک پنی بدهند. ولی چون مردم آن دیار هم جنبه نداشتند، بلافاصله خودشان را به مریضی زدند و خزانه دربار خالی و پادشاه ورشکسته شد و همه چی رفت روی هوا و پادشاه هم افتاد کنار مردم عیب دارش!
علکساندر کاربراتور
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
* آن چه هستی هدیه خداوند به توست و آن چه خواهی شد هدیه تو به خداوند است. پس بی نظیرباش.
احمد آقا اوغلی، قوچان
* در جواب سوال آقای امیرحسین خوشحال که فرمودند: «حالا چه کنیم؟!» این دو بیت از خواجه حافظ شیرازی را باید گفت: بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم/ فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم/ اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد/ من و ساقی به هم سازیم و بنیادش براندازیم!
* به نظرم خیلی حیفه که زندگی سلام با تبلیغات تکراری روزنامه های دیگه پر بشه. ونوس سلطانیان
* مطالب مربوط به قرعه کشی جام جهانی خیلی خوب بود. هم ارزشمند بود و هم جنبه شوخ طبعی داشت. همگی خسته نباشید.
* خوش به حال دل فرهاد که در مدت عمر، مزه تلخ ترین خاطره اش شیرین است. مسعود مجنونپور
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.