به مناسبت روز زن، نگاهی به «خاطرات سفیر»، کتابی که رهبر انقلاب مطالعه آن را به همه خانم ها توصیه کردند
تعداد بازدید : 117
وقتی به چشم «نماینده ایران» نگاهت میکنند
مصطفی میرجانیان-«پایم که رسید به فرانسه، با اولین رفتارها و سوالهایی که درباره حجابم میشد و به خصوص درباره وضعیت و شرایط ایران، متوجه شدم آنجا کسی من را نمیبیند. آنکه میدیدند و با او سر صحبت را باز میکردند، یک مسلمان ایرانی بود؛ نه نیلوفر شادمهری. آنها چیز زیادی از ایران نمیدانستند. و من شدم «ایران». من باید پاسخ گوی همه نقاط قوت و ضعف ایران میبودم. انگار من مسئول همه شرایط و وقایع بودم و... .» بعضی وقتها انتخاب نوع خاصی از پوشش کافی است تا در شهر خودت هم بیشتر از همیشه در چشم دیگران باشی. حالا تصور کنید در این شرایط چیزهای دیگری هم وجود داشته باشد که یک نفر را از دیگران متمایز کند. خصوصیاتی مثل نژاد، ملیت، عقیده، مذهب و... . آنوقت یک نفر برای اینکه بتواند سرش را بالا بگیرد و از حقوقش دفاع کند، باید همه تمسخرها و تعجبها را تحمل کند و در مقابل هرکدام از سوالات، پاسخی قانع کننده داشته باشد. در پرونده امروز زندگی سلام میخواهیم نگاهی داشته باشیم به کتاب «خاطرات سفیر» مجموعهخاطرات یک دختر دانشجوی ایرانی که به قصد ادامه تحصیل به فرانسه میرود و در مدت اقامت اش، به واسطه ایرانی و محجبه بودنش، با چالشهای زیادی رو به رو میشود و البته به خوبی از پس تمام این چالشها برمیآید. یک زن قوی که بازخوانی سرگذشت او در روز زن، میتواند برای همه زنان ایرانزمین، الهام بخش باشد به خصوص این که مقام معظم رهبری هم در یکی از سخنرانیهایشان فرمودند: «خاطرات سفیر را توصیه کنید که خانمهایتان بخوانند». نگاهی به کتاب، گفت و گو با نویسنده و مرور برشهایی از این کتاب خواندنی، بخشهای مختلف پرونده امروز است.
کوتاه درباره «خاطرات سفیر»
کتاب «خاطرات سفیر» نوشته «نیلوفر شادمهری» است. این کتاب، روایت یک دختر دانشجوی ایرانی است که برای ادامه تحصیل در مقطع دکترا به فرانسه میرود و برای ورود به انسمهای فرانسه (دانشگاههای برتر علمی فرانسه) تلاش زیادی میکند اما همان ابتدای کار با چالشهایی جدی رو به رو میشود؛ چالشهایی مانند حفظ حجاب و دفاع از ایمان و عقیده که در کشوری مانند فرانسه میتواند سخت باشد و عواقبی برای فرد داشته باشد. عواقبی مانند جلوگیری از پذیرفته شدن در دانشگاههای بزرگ این کشور که دل کندن از آن برای هر آدمی سخت است. «خاطرات سفیر» با ورود نویسنده به یکی از انسمهای برتر پاریس آغاز میشود. جایی که دانشجوی ایرانی خوشحال از اینکه در بهترین دانشگاه فرانسه پذیرفته شده است، برای اولین بار به محل دانشگاه میرود. اما در همان بدو ورود به علت حفظ حجاب و دست ندادن با یکی از مسئولان دانشگاهی از پذیرفته شدنش در دانشگاه جلوگیری میشود. سرانجام دختر دانشجو با اینکه میتوانست از عقایدش دست بکشد و در دانشگاه مورد علاقهاش ادامه تحصیل بدهد، به علت دفاع از ایمان و عقیده، بهترین دانشگاه فرانسه را بی خیال میشود و به دانشگاهی با سطح علمی پایینتر میرود. «خاطرات سفیر» پر از بحث و چالش جدی است. از بحث درباره موضوعات مذهبی گرفته تا مباحث ملی و چیزهایی دیگر که «نیلوفر شادمهری» برای هرکدامش با آدمهای زیادی بحث و جدل میکند، دلیل میآورد، گاهی آنها را متقاعد میکند و گاهی مجبور میشود ساعتها بنشیند و مطالعه کند تا بتواند از اعتقادات و کشورش دفاع کند. اصلا همین مواجهه نویسنده با آدمهایی با نظرات و سلیقههای متفاوت «خاطرات سفیر» را جذابتر میکند. در بخشهایی از کتاب، مسائل آنچنان پیچیده میشود که خواننده به سختی میتواند بعضی مطالب آن را باور کند و ترغیب میشود بداند آخر این قصه واقعی به کجا میرسد؟ هرچند که خاطرات تقریبا نصفه و نیمه تمام میشود و نویسنده قول داده است که ادامهاش را در آیندهای نزدیک منتشرکند. «خاطرات سفیر» در حقیقت مطالب وبلاگی است که به کتاب تبدیل شده. چون نیمی از کتاب توسط نویسنده در وبلاگی به نام «سفیر ایران» منتشر و با استقبال خوبی هم رو به رو شده است. اصلا همین استقبال از خاطرات شادمهری در وبلاگ، او را ترغیب کرده است تا مجموعه خاطراتش را در کتابی منتشر کند.
گفت وگو با نیلوفر شادمهری، نویسنده «خاطرات سفیر» و بیان ناگفتههایی از کتاب
به دنبال قهرمان پروری نبودم
نسخه اولیه و وبلاگی «خاطرات سفیر» حدود 11 سال پیش نوشته شده است. شاید آن زمان شرایط و اوضاع اجتماعی مردم فرانسه و کشور خودمان بسیار متفاوت از حالا بود. در مطالعه کتاب شاید به نقاطی برسید که برایتان سوالاتی ایجاد شود. سوالاتی که اگر برای آنها پاسخی ارائه نشود ممکن است به شکل ابهام در ذهن باقی بماند. در ادامه پرونده امروز به سراغ «نیلوفر شادمهری» نویسنده این کتاب میرویم. پرسش و پاسخهایی که میخوانید حاصل گفت وگوی مفصل «زندگی سلام» با این نویسنده است.
چطور نوشتن خاطرات زندگی دانشجویی در فرانسه برایتان اهمیت پیدا کرد؟
اوایل سفر به فرانسه و همان روزهایی که خاطراتم را مینوشتم اصلا با هدف نوشتن کتاب این خاطرات را ثبت نمیکردم. یکی از تفریحات من خاطره نویسی است. بنابراین قبل از آن هم خاطراتم را مینوشتم. اما مدتی بعد احساس کردم شاید جالب باشد بخشی از اتفاقاتی را که در فرانسه تجربه کردهام در یک وبلاگ منتشر کنم. این کار را انجام دادم و میزان استقبالی که از مطالب وبلاگ شد برایم عجیب بود. آن زمان فقط تعدادی از دوستانم که بعضی از آنها در کشورهای دیگری هم اقامت داشتند این خاطرات را میخواندند و برایشان جالب بود که بعضی از اتفاقات برای آنها هم به همین شکل تکرار شده است. اینها همه باعث شد تا احساس کنم چقدر خوب است همین تجربیات میان ما دست به دست شود. یعنی آنها بدانند در شرایط مشابه چه اتفاقی برای من افتاده است و من چطور توانستهام از پسِ این چالشها برآیم. همین شد که خاطرات را تا مدتی در وبلاگ گذاشتم. خاطرات وبلاگ باعث شد کامنتهایی که گذاشته میشود آنقدر زیاد باشد که نتوانم همهشان را بخوانم. بعد از آن هم تزم سنگین شد و امکان به روزرسانی وبلاگ را نداشتم تا اینکه به ایران آمدم. سال 92 یکی از مدیران انتشارات «سوره مهر» فایل خاطرات را از همسر من گرفت و در سال 96 این خاطرات چاپ شد. تا قبل از «خاطرات سفیر» اصلا تجربه نوشتن کتاب نداشتم. هرچند در نشریات دانشجویی فعالیت داشتم و گاهی هم شعر میسرودم. اما این جذابیت خاطرات بود که باعث شد به عنوان نویسنده شناخته شوم.
قبول دارید باورکردن برخی مسائل مطرح شده در کتاب سخت است؟ چقدر بزرگنمایی در بیان خاطرات وجود دارد؟
من هزاران خاطره دارم! همه آدمها اینطور هستند. اصلا این خاصیت زمان است که هرچه بگذرد، ماجراهای ساده تبدیل میشود به خاطراتی که میتواند تلخ یا شیرین باشد. اینکه من از میان این همه خاطره در فرانسه دقیقا همینها را نوشتهام نشان میدهد که این اتفاقات برای خودِ من هم جالب بوده است. یعنی خودِ من هم انتظار نداشتم چنین اتفاقاتی برای یک دختر دانشجوی مسلمان رخ دهد. مطمئنا اگر همه اینها، اتفاقاتی عادی و روتین بود اصلا آنها را نمینوشتم چون ارزش خواندن نداشت. به جرئت میگویم تمام اتفاقات و دیالوگهایی که در کتاب میخوانید دقیقا همان چیزی است که اتفاق افتاده و هرگز دنبال خلق یک شخصیت قهرمان نبودم. من فقط خاطراتم را طوری نوشتهام که برای خواننده جذاب باشد. همه آدمها میتوانند یک واقعه را به اشکال مختلفی بیان کنند. مثلا یک خاطره جالب را میتوان طوری تعریف کرد که حوصله همه سر برود یا میتوانیم یک داستان معمولی را به نحوی برای دیگران تعریف کنیم که همه مشتاق باشند بدانند آخر داستان چه میشود؟ من فقط سعی کردهام خاطراتم را به شکلی جذاب برای مخاطبم تعریف کنم. اما در حقیقت ماجرا دست نبردهام.
در جای جای خاطرات، شما به عنوان قهرمان وارد بحث میشوید، با همه بحث و مشاجره میکنید و در بیشتر موارد هم به عنوان قهرمان مسئله را تمام میکنید. دلیل این اتفاق چیست؟ مطالعه زیاد یا بزرگنمایی در بیان خاطرات؟
این سوالی است که این روزها همه از من میپرسند. همیشه گفتهام من در مورد بحث کردن و مسائل این چنینی که در کتاب آمده، هرگز بار اولی نبوده است که به موضوعات اعتقادی، ملی و... میپرداختم و نظرم را اعلام میکردم. من در خانوادهای رشد کردهام که مادرم بسیار اهل مطالعه و بحث است. از کودکی هرموقع موضوعی حتی سختتر از موضوعاتی که در کتاب میخوانید برایمان پیش میآید، مینشینیم و با هم بحث میکنیم. اصلا در بخشی از کتاب نوشتهام: «از وقتی به خاطر دارم بحث کردهام! نه اینکه خودم بحث راه بیندازم؛ که اگر من هم نمیخواستم بروم طرف بحث، بحث میآمد طرف من!» هرچند که در چند بخش از خاطرات آوردهام که نمیتوانستم طرف مقابلم را متقاعد کنم. یعنی در مقابل شبهه یا سوالهای آنها جوابی نداشتم. اما میدانستم چطور باید بحث را به شکلی جمع کنم که بلافاصله بعد از آن بنشینم و درباره آن مطالعه و اطلاعاتی جمع کنم تا در جایی دیگر بتوانم وارد موضوع شوم و طرف مقابلم را به چالش بکشم.
درباره تقدیر مقام معظم رهبری از «خاطرات سفیر» بگویید. آن زمان کجا بودید و واکنش شما چه بود؟
آن زمان ما درخانه بودیم و پیامکی دستمان رسید که مقام معظم رهبری در جمعی توصیه کردهاند: «به خانمهایتان بگویید کتاب «خاطرات سفیر» را بخوانند.» این خبر خوب، زمانی به دستم رسید که از نظر فشار کاری ناراحت بودم و روحیه نداشتم. اما با این خبر همه آن فشارهای کاری را که تا آن موقع تحمل کرده بودم، فراموش کردم. البته این موضوع هرقدر که خوشحال کننده باشد، مسئولیت ام را هم چند برابر میکند. مسئولیت درصدی خوشحالی و درصد بیشتری هم ترس به همراه خودش میآورد. چون از این به بعد باید بیشتر از قبل مراقب رفتارم باشم و حساب شدهتر قدم بردارم. به هرحال از اینکه مقام معظم رهبری از کتاب من تعریف کردند کلی خوشحال شدم. همین چند روز پیش هم خدمت ایشان رسیدم و ایشان با روی گشاده و خندان با من درباره کتاب صحبت کردند و درباره دوستانی که نامشان در کتاب آمده است هم پرسیدند. همین پیگیری چندین باره برای من
جالب بود.
دو برش جذاب از کتاب «خاطرات سفیر»
لباسهایی که فقط مال مردم است!
توی سالن کنفرانس بودم. یکی از طراحای مطرح مد سخنرانیش رو آغاز کرد. درباره لباسا حرف زد و اینکه ویژگی لباسی که طراحی شده چیه؟ لباسایی که طراحیشون رو در قالب بروشور نشون میداد افتضاح بودن؛ تیکه پاره... شل و ول... همراه انبوهی گردن بند و دستبند و کلاه های کج. اما خانم طراح خیلی خوب توضیح داد که مهمترین ویژگی دیزاین لباسا جلب توجهه که نیاز همه جووناست! توی فکر و خیال بودم که اَزمون دعوت کردن بریم برای پذیرایی شدن. توجهم به لباس خانوم طراح جلب شد. عجب.... بسیار شیک و سنگین! من تنها خانوم محجبه سالن بودم و با نگاه کردن به اون حس کردم همونقدر که اون توجه من رو جلب کرده، من هم برای اون جذابم. به هم رسیدیم. با هم کمی از ایران حرف زدیم و کمی درباره تز من و این که دقیقا دنبال چی میگردم... هرچی بیشتر صحبت میکرد، بیشتر مطمئن میشدم که انتخاب نوع و رنگ لباساش اتفاقی نبوده. زمان آنتراکت داشت تموم میشد. یه علامت سوال توی ذهنم بود. تصمیم گرفتم اون رو بپرسم.
- عذر میخوام؛ یک سوال خصوصی! - بله، بپرس.
- این لباسایی که تیم شما طراحی کردهاند به نظرتون قابل قبوله؟
- چراکه نه؟ مردم این مدلا رو دوست دارن؛ چون مُد رو دوست دارن و... . گفتم: «لباسای فعلی شما به من میگه اتفاقا زیبایی رو توی همون تیپ کلاسیک میدونید. نگاهی که پشت انتخاب شماست، صد و هشتاد درجه با طراحی این لباسا تفاوت داره. شما خودتون هم تابستون همین لباسا رو میپوشید؟!» ابروهاش رو بالا انداخت و گفت: «نه... من یه مدیرم. شان من نیست! اینا برای من نیست؛ برای مردمه!» توجه فرمودید؟ مدیر بخش طراحی مد، خودش بسیار سنگین لباس میپوشه و از مد تیم خودش پیروی نمیکنه، چون در شان ایشون نیست! چون مُدلا برای مردم طراحی میشه، نه ایشون. جلالخالق! (صفحه 150)
وقتی دین مایه آرامش و امنیت است...
ژولی در رو باز کرد و گفت: «میشه بیام پیشتون؟ محمد میخواد یه سری فایل از ریاض بگیره. رفت توی اتاق اون.» یهکم متعجب شدم از اینکه همه دخترای خوابگاه رو از قبل میشناخت و باهاشون دوست بود، اما ترجیح داده بود بیاد پیش من! با خوشحالی ازش خواستم بیاد پیش ما تا چند دقیقهای با هم صحبت کنیم! اومد تو. از ماداگاسکار گفت. از اینکه یه بار ازدواج کرده و همسر بدی داشته، ازش جدا شده و چون توی مادا طلاق خیلی بده مادرش ازش خواسته بیاد به فرانسه تا دیگران به زندگیش کاری نداشته باشن و بتونه راحتتر زندگی کنه. از علاقه مندیش به محمد گفت و اینکه از بودن در کنار اون خیلی راضیه. من هم براش از ایران گفتم و... . سی چهل دقیقهای گذشت که محمد زد به در و گفت: «ژولی نمیای بریم؟» وقتی میخواست با محمد از خوابگاه بره برای بدرقهاش رفتم جلوی در. «نائل»، «ویدد» و چندتا از بچههای خوابگاه هم بودن. محمد با تک تک اونا دست داد و روبوسی کرد. تا رسید به من، دستش رو گذاشت روی سینهاش و سرش رو خم کرد و گفت: «به امید دیدار.» سرم رو تکون دادم و چون حریمم رو رعایت کرده بود با لحنی مهربونتر جواب دادم: «به امید دیدار.» ژولی بعد از محمد با همه خداحافظی کرد. وقتی رسید به من محکم بغلم کرد و کنار گوشم گفت: «ممنونم ازت که با محمد دست ندادی و روبوسی نکردی!» درست متوجه موضعش نشدم. گفتم: «دین من چنین اجازهای به من نمیده؛ وگرنه تو که میدونی نامزد تو برای من هم محترمه.» همونطور که چشماش برق میزد، گفت: «میدونم. میدونم. ممنونم.» شاید گنگ بودن نگاهم رو فهمید که ادامه داد: «میدونی، تو اولین کسی بودی که محمد باهاش صحبت کرد و من احساس ناامنی نکردم...» (صفحه 163)