حجت الاسلام والمسلمین قرائتی در تفسیر آیات 72 و 73 سوره «یس» درباره بهره بردن از حیوانات توسط انسان ها با این مضمون که «و چهارپایان را برای آنان رام کردیم، از برخی سواری میگیرند و از برخی تغذیه میکنند و در آن ها بهرههای دیگری نیز (از قبیل پشم و کرک) و نوشیدنیها برای مردم است. پس چرا (با این حال) سپاس نمیگزارند؟!» نکاتی را مطرح کرده اند که می خوانید: 1. اگر گاو و گوسفند وحشی بودند، دنیای لبنیات با همه منافعی که دارد به روی انسان بسته میشد. همچنین اگر همه حیوانات وحشی بودند، بسیاری از سفرها انجام نمیگرفت. 2. هم زمین رام و ذلول است و هم حیوانات، امّا انسان که به هر دو محتاج است، طاغی است. 3. هر چیزی برای هدفی آفریده شده است. 4. خام خواری مورد مدح اسلام نیست و درباره مصرف گوشت سفارش شده است. 5. شیر، نعمت ویژهای است که باید برای آن شکر کرد. (با اینکه شیر جزو منافع حیوانات است، ولی نام آن به خصوص برده شده «مشارب» تا نشانه ویژگی آن باشد.) 6. شکر باید بر اساس فهم و معرفت باشد.
تفسیر نور
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
بری روز درختکاری آقای دکتر، پدر عیال پیله کرده بود که وَخه برِم بازار گل و نهال، بری تو حیاط گل و گیاه بخرِم. هی از زیرش در مرفتُم. نه که تنبلی کنُم، بری ای که پارسال هم از ای داستان بد جوری پا خورده بودُم. امسال چشمُم ترسیده رفته بود. شب کاملیاخانم گفت: «برای فردا هماهنگ کردیم که بریم گلفروشی.» گفتُم: «یادُم نمیِه چیزی به مو گفته باشِن! با کی هماهنگ کردن؟» عیال گفت: «با بابام و بابای خودت و بابا بزرگت. شما که خودت گلی، لازم نیست باهات هماهنگ کنیم!» اِنا حالا خوب رفت! یعنی اگه ای زبون ره نداشت که تا حالا مو سر به بیابون گذاشته بودُم.
فرداش چهار نفری رفتم بازار. یاد ای مسئولا افتادُم که بیست نفری مِرن یَگ شاخه درخت بکارن. انصافا خود بازار ره دوست درُم، عاشق گل و گیاه هم هستُم ولی... شروع شد! از هم اولین مُغازه، سه نفری مِرفتن تو. همه گلدونا ره سبک سنگین مکردن، قیمت مگرفتن و می آمدن بیرون. مُپرسیدُم: «خب بری چی نخریدن؟» مگفتن: «اول باید از همه بازار قیمت بگیریم، جنس گلها رو هم بررسی کنیم و بعد بخریم.» با خودشان هم تقسیم وظایف کرده بودن. آقای دکتر قیمت میگیریفت، آقا بزرگُم کنترل کیفی مِکرد و آقام هم چانه مِزد.چشمتان روز بد نبینه، نه او بازار، که نه سه تا بازار بعدی هم چیزی نخریدن. فقط هرچی شمعدونی بود ره دستمالی کردن و هرچی سینری بود خاکش ره زیر و رو کردن و به هر نهالی که دستشان آمد تَقه زدن و هر گل رزی که دیدن ره بوییدن. دیدُم ایجوری نِمشه، آخرین گلخانهای که رفتِم بعد از سه ربع شخم زدن، دست خالی داشتن می آمدن بیرون که گفتُم: «صبر کنن...» رفتُم رَوندی از یَگ کنار، سه تا خرزهره، سه تا نهال چنار و سه بوته گورجه ورداشتُم و گفتُم: «حالا برِم!» سه نفری همی جور نگام مکردن. آقابزرگُم گفت: «ولی ای گورجههاش کَقه!» گفتُم: «قِرار نیست که محصولشه صادر کنِم!» آقام گفت: «ولی گیرون مگه ها!» گفتُم: «فدای سرتان. فکر مکنِم نیم ساعت بیشتر تو ترافیک مانده بودم و پول بنزین دادم!» آقای دکتر گفت: «ولی کاش به جای چنار، اقاقیا برمیداشتی.» گفتُم: «مهم سرسبزیشه، چنار آب کمتری مخواد، تو ای شرایط بی آبی بهتره!» سه نفرشان سر تکون دادن.امسال هم به خیر گذشت. خیر دوبلهاش اینجی بود که فروشنده دم در به هر کدوممان یگ گلدون سنبل هم اشانتیون داد که بذارِم سر سفره هفت سین. ایَم از ای.
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
عطرت که
می پیچد در هوا
من که هیچ،
گلهای خانه مان هم
عاشقت می شوند
عبدا... آذرآئین
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
پاسخ این معما را در صفحه 3 زندگی سلام بخوانید
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
«زندگی» بار هزارم هم «سلام»
ای خراسان عرض عشق و احترام
بر همه همشهریانم صد درود
نیک باشد حالتان با ما مدام
حرف ها گفتیم با تو بی بدیل
تا شود ایام تو با ما بکام
شیر مرغ و جان آدم هر چه بود
ما نهادیمش به این جا در کلام
همچنان تسبیح شامقصودی ات
نکته گفتیمت بسی با انسجام
می نویسد هر که این جا مطلبی
می گذارد بهر تو سنگ تمام
یک هزارم می رسد این شنبه نیز
کِلک تو جاوید باد و بادوام
خوش درخشد نام تو خورشیدوار
برقرار و سبز باشی والسلام
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
همیشه هزار برایم مساوی با یک عدد بزرگ بوده که هر کس میتواند با بر زبان آوردنش، من را به حد نهاییاش به عمق یک موضوع متوجه کند. مثلا هر بار که اشتباهی مرتکب میشوم و مادرم میگوید: «هزار بار بهت گفتم...» من به همه 999 باری فکر میکنم که همان اشتباه را انجام دادهام، هر بار بهم تذکر دادهاند و من هر بار فراموشش کردهام. خوبیاش فقط این است که من هر اشتباه را هزار بار بیشتر مرتکب نمیشوم چون هیچ وقت از کسی نشنیدهام بگوید: «هزار و یک بار بهت گفتم!»
هر بار فهرست جوایز قرعهکشی بانک را شنیدهام، بیشتر از آنکه توجهم به اسکناس اندازه ارتفاع برج میلاد، شمش طلا اندازه وزن خانواده و یک نیسان آبی سکه جلب شود، حواسم میرود به آن «و هزاران جوایز نقدی و غیرنقدی دیگر»ش، هر بار با خودم گفتهام مگر میشود هزاران جایزه نقدی و غیرنقدی بدهند و من همچنان حتی یک ساعت دیواری هم برنده نشده باشم؟ انگار با این شانسم دریا هم میروم باید هزار آفتابه آب با خودم ببرم!وقتی برایش نوشتم: «مرا هزار امید است و هر هزار تویی»، در واقع سخن شاعر را دزدیده بودم تا به او نشان دهم که او همه چیز من است و نرود. غافل از این که کسی بهش گفته بود: «مرا هزار و دو امید است و هر هزار و دو امید تویی» او هم بدون این که به وزن اشتباه شعر حتی فکر کرده باشد با او رفته بود.حالا هم توی این وضعیت نشر در کشور، وقتی میشنوم ضمیمه ای به شماره هزارم خودش رسیده، خوشحال میشوم. به نظرم اتفاق خوبی است که نشان میدهد میتوان هنوز امیدوار بود حتی اگر حقالتحریرها عقب افتاده باشد!
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
وقتی جعبهاش را باز کردم و دکمهاش را فشار دادم، عروسک شروع کرد به طبل زدن و به سه زبان زنده دنیا شعر خواند. برای ما که وسایل بازی مان معمولا از جعبه ابزار پدر و دورریز خانه تهیه میشد، این عروسک میمون سوغات بینظیری بود. نیما پسرخالهام که طبق معمول مثل کرکس بالای لاشهام میچرخید گفت: «امین یه پیشنهاد عالی دارم.» گفتم: «حرفشم نزن؛ مگه این که از رو جنازهام رد بشی که اینم مثل توپ پلاستیکیه ازم بگیری.» گفت: «ببین این جا رو.» سپس یک اسکناس هزار ریالی (صدتومانی) در آورد و جلوی چشمانم شروع به تکان دادن کرد.
آن زمان صدتومانی هنوز حرمت خیلی زیادی داشت. ناخودآگاه خودم را جلوی پیشخان بقالی اکبرآقا تصور کردم که در ازای پرداخت صدتومانی، یک سری خوراکی تحویل میگیرم. از فکر بیرون آمدم و گفتم «نُچ، اینو با دنیا هم عوضش نمیکنم.» نیما پوزخند بنفشی زد و یک اسکناس دیگر در هوا تکان داد. دوباره خودم را جلوی پیشخان اکبر آقا تصور کردم که صدیها را به حالت شاباش با کف دست روی سر اکبرآقا میریزم و اکبر آقا تُرد و بستنی و پفک نمکی و بیادبی فیل و از آن شکلاتهای تیوپی را که هیچ وقت نفهمیدم چه طعمی است در پلاستیک میریزد. دست و پایم میلرزید. عرق از پیشانیام راه افتاده بود.
از فکر بیرون آمدم و با چشم هایی سرخ شده گفتم: نه، نه، نه! این جای کار نیما سومین صدتومانی را در آورد و کوبید روی میز روبه روی مان. همه چیز صحنه آهسته شد. گرد و غبار از اطراف دستش بلند شد و من به فکر فرو رفتم. در افکارم کرکره مغازه خالی اکبر آقا پایین کشیده شد. من به همراه خدمهام تمام اجناس بقالی را در پلاستیک ریخته بودیم و به سمت خانه حرکت میکردیم. اکبرآقا هم در یکی از پلاستیک ها بود حتی. دختربچههای محله دستشان را گاز میگرفتند و از لای در، آمدنم را نگاه میکردند. از فکر بیرون آمدم. دیگر طاقت نداشتم، سه اسکناس را برداشتم و عروسک را جلوی نیما قرار دادم. عروسک نیز به صورت صحنه آهسته به سه زبان زنده گفت: «نهههههه.» کار تمام شده بود. من سریع و خوشحال و خندان رفتم مغازه اکبرآقا. سه اسکناس صدتومانی را دادم دست اکبر آقا و تا خواستم حرف بزنم، اکبر آقا گفت: «آره نیما گفته بود بدهی باباش رو میده به تو بیاری. دستت درد نکنه امین جان!» و این «دستت درد نکنه» تنها سهم من از کل این ماجرای دردناک بود!
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
هزارمین شماره زندگی سلام روزنامه خراسانه و همه خوشحالن و من نمیدونم چرا. اصلا برای چی تا قضیه به ۱۰۰۰ و مضربهاش میرسه، همه اینقدر دست و پاشون رو گم میکنن؟ به نظر من از لحاظ فرم عددی ۹۹۹، یعنی یک شماره پیش، خیلی قشنگتر بود و باید اون روز ویژهنامه میدادیم. یا ۹۰۴ بامزهتر از ایناست حتی. همین الان این عدد رو روی کاغذ بنویسین، من باهاش براتون یه مرغابی میکشم که یه فُکُل پشت موهاش داره و نوکش هم دندونه عدد چهاره. پسر عجب چیزی میشد! براتون با همین عدد کل ویژهنامه رو پر از مرغابی میکردم و برای کسایی هم که حال نداشتن مطالب رو بخونن جذابیت داشت. اما هزار واقعا دست آدم رو برای هر خلاقیتی بسته. ته تهش بشه دربارهش یه جمله فلسفی نوشت که: «اگر از هزار، عددی کم ارزش مثل یک را پاک کنیم، چیزی جز صفر نمیماند...» با نتیجه اخلاقیِ: قدر خودتون رو بدونین قشنگا! البته این مشکل فقط توی روزنامه و بین ما نیستا. همین دم عید، ما که ندیدیم، اما یه دخترخاله پولدار دارم که خرید عید میکنه، داشت تعریف میکرد که همه مغازه ها قیمتها رو به جای این که مثلا بنویسن ۴۰۰۰۰ تومان، نوشتن: ۳۹۹۹۰ . چرا؟ چون مغازهدارها هم از جادوی صفرِ هزار خبر دارن، میدونن این صفر خیلی عدد رو بیشتر از چیزی که هست نشون میده.این شماره هم همین وضع رو داره. به هزار که رسید همه یادشون افتاد باید ویژه کنن روزنامه رو و جشن بگیرن و متن ویژه بنویسن، هیشکی نمیگه ۹۹۹ تا از همینا با چه بدبختیها و شب نخوابیدنها، استرس دقیقه نودها و دیر رسیدن متنا و... بیرون اومده. همه فقط هزار رو میبینن. هیشکی همین جوری متوجه زحمت هر روز کار روزنامهنگاری نمیشه تا به هزارمیاش برسیم. اصلا بگین ۹۹۹ تای قبلی کجا بودین؟ هان؟
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
شاتر استاک | آتش بازی روی رودخانه یخ زده، چین
آسوشیتدپرس | بازی مادر و فرزندانش در برف شدید، ایالات متحده
خبرگزاری تاس | برپایی بالنی به شکل دسته گل، روسیه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
همهچیز با فالوئر هزارم در زندگیتان تغییر میکند. شما احساس میکنید آدم مهمی هستید. حالا باید آن ها را در صفحهتان سرگرم کنید و برایشان چالش بهوجود بیاورید و هر از گاهی هم جایزه بدهید. همین فالوئرها میتوانند زندگیتان را تغییر بدهند و حتی شما را نامزد جایزه بهترین فیلم کوتاه از نگاه تماشاگران کنند، البته بهجای فیلم برداری در تپههای داوودیه و زمینهای خاکی پایینشهر، باید از دابسمش شروع کنید، همان نماهنگ خودمان.
میتوانید در این نماهنگها روی میمیک صورت بعضیها کار کنید، حتما کارتان میگیرد و میتوانید بعد از آن در صفحهتان تبلیغات بگیرید. شما از خانه میتوانید همهچیز را مدیریت کنید. برای 10 دقیقه تبلیغ، چهارصدهزار تومان بگیرید و همه اینها را مدیون دستههای هزارتایی فالوئرهایتان هستید. وقتی هزارمین فالوئر را جذب کردید با تمام وجود احساس میکنید که مثل یک هنرمند متعلق به مردم هستید. از تعداد تماشاگرهای لایوهایتان نترسید، شما باید اعتماد این هزار نفر را جلب کنید. بالاخره قرار است اینترنت شان را خرج تحرکات شما در اینستاگرام کنند. دیر و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد.
هزارمین عضو با خودش کلی اعتماد به نفس بههمراه دارد. وقتی هزارمین عضو را جذب کردید باید نوع دغدغههایتان را تغییر دهید، موجسواری یاد بگیرید و به مسائل روز بهموقع واکنش نشان دهید. نه آن قدر زود که کسی هنوز خبری از آن نشنیده، نه آن قدر دیر که خبر بیات، استوری کنید. شما باید جاگیری بهموقع داشتهباشید. تله آفساید را کنار بگذارید. بعدها میتوانید خودتان را از پیشروهای صنعت تبلیغات مجازی بدانید و همینطور از شاخهای صنعت دابسمش سازی در جهان. هزار تایی شدن حقیقی یک حس دیگری دارد، آنهم وقتی شماره هزارم یک صفحه جدید در یک روزنامه باشد، اجازه بدهید کمی خوشحال باشیم و احساس کنیم ما خیلی خوبیم، ما خیلی شاخیم و شما هم توی ذوق مان نزنید!
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
عدد هزار در افسانهها بسیار آمده است. دیدیم بد نیست به مناسبت هزارمین شماره، ما هم چند نمونه از کاربردهای واژه «هزار» در افسانهها را برای شما بیان کنیم و با همان روش خودمان آن را بشکافیم.
عروس هزار داماد: در بعضی نسخهها از این اصطلاح برای «دنیا» استفاده می کنند. در حالی که معنی واقعیاش، عروسهایی هستند که شب عروسی آنقدر خودشان را گریم میکنند که وقتی فردا چشم داماد به قیافه واقعیشان میافتد، هزاربار خودش را لعنت میکند که این چی بود؟
مرد یا زن هزار چهره: این هم همان مورد بالاست، با این تفاوت که گاهی دیده شده داماد آنقدر خودش را آرایش کرده که فردا عروس هم با دیدنش هزاربار مرده و زنده میشود. البته با قانونی که بهتازگی تصویب شده و آرایشگاههای مردانه اجازه دست زدن به ابروی مشتریان را ندارند، پانصد تا از این هزارتا کم شده است.
هزار و یک شب: در زمانهای قدیم، برای این که بچهها شبها بخوابند برایشان قصه میگفتند. معمولا قصهها هم هزار شب یا دو سال و خردهای طول میکشیده و بعد از آن یا بچهها بزرگ میشدهاند یا دیگر با این کلکها نمیخوابیدهاند. این روش این روزها هم ادامه دارد، با این تفاوت که این شبها بهجای قصه، سریالهای هزار و یک قسمتی از ماهوارههای خانه همسایهها پخش میشود تا پدر و مادرها ببینند و بخوابند و بچهها تا صبح بیدار بمانند.
هزاردستان: این اصطلاح هم به غلط به «بلبل» نسبت داده شده است. در اصل در دوران قدیم راهزنهایی بودهاند که به چند روش به کاروانها حمله میکردهاند. چون روشهای زیادی بلد بودهاند، مردم به آنها «هزاردست» میگفتهاند. ولی با پیشرفت فناوری در این دوران، دزدها آنقدر راههای دزدی و کفزنی و کلاهبرداری و اختلاس را یاد گرفتهاند که هزار دست هم برایشان کم است. در عوض ما باید هزار پا قرض کنیم تا از چنگشان فرار کنیم.
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
سلام. این هم کاریکاتور کامل شخصیت مسابقه شماره 73 «این کیه؟»، استاد «مسعود کیمیایی» فیلم ساز برجسته کشورمون. از ایشون فیلم های ماندگاری دیدیم مثل قیصر، سرب، ضیافت، سلطان، اعتراض و... با آرزوی سلامتی برای این کارگردان خوب، اعلام می کنیم نتیجه پیامک ها خیلی عجیب بود. بیشتر از این که پیامک صحیح داشته باشیم، پاسخ مسعود فراستی داشتیم! حالا درسته اسم هر دو نفر مسعوده و یه خرده شبیه هم هستن، ولی بازم نباید این قدر تابلو اشتباه می کردین!
به هرحال برنده این مسابقه خانم «معصومه حسن زاده» از شیروان،دارای مدرک لیسانس و خانه دار هستن که اصرار داشتن سن شون رو ننویسیم! همچنین درخواست کردن کاریکاتورشون رو هم خوشگل بکشیم و بینی شون خیلی بزرگ نباشه! بهشون قول نمی دیم ولی سعی می کنیم! تبریک می گیم و به امید خدا چهارشنبه همین هفته و در مسابقه بعدی، عکس و کاریکاتورشون رو می تونید همین جا ببینید. خوش باشید.
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
من که سربازم و در غربت، دل در گرو خانواده دارم و از همین جا روز مادر و زن رو به مادر دلسوزم و همسر مهربانم و خواهر عزیزم تبریک میگم و مشتاق دیدارشون هستم.
حسین امیدی، بچه کوچصفهان رشت از بجنورد
حال من خوب است ولی با تو بهتر می شوم مادر، با تو دنیا برام قشنگه با تو پدر، خواهر و برادر و اقوام و دوست و آشنا، با کسانی که دوستشان داریم زندگی ما زندگی هست، پس قدر بدانیم لحظات خوب باهم بودن را.
زندگی سلام 1000تایی شدنت مبارک!
جابر از بجنورد
همشهریسلام؛ حس طراوت، بهجت، زندگی و ابدیت به من دست می دهد هنگامی که آیات آغازین صفحهات را هر روز می خوانم!
برای خانم ها ستون می گذاری و اسمش را هم می گذاری «باخانمان» چرا تبعیض قائل می شوی؟ مگه ما مردان دل نداریم؟!
اکرم جان، ای بهترین هدیه زندگی ام، روزت مبارک.
موسی نگهبان چناران
وجیهه جان همسر عزیزم، ولادت باسعادت حضرت فاطمه زهرا(س) و روز زن بر شما مبارک. دوستت دارم.
از بـزرگی پـرسیدند مــاه قشنگ تـر است یـا مــادرت؟ گفت مـاه را که می بینم «مادرم» یـادم می آیـد! زمانی که «مادرم» را می بینـم مـاه رافـرامـوش می کنـم! روح عزیزانی که جایشان خالی است، شاد و یادشان گرامی.
نکنه ماشاءا... اون قدر کاملم که نیمه گمشده ندارم!
مسعود مجنونپور
در داستانک «مراقب خودت باش» آن پدر نباید برود به محل کار پسرش و حالا هم که رفته باید خود را معرفی کند. لازم نیست چند ساعت منتظر بماند. این رفتار یعنی چه؟
ما بالاخره نفهمیدیم در ستون «نشر اکاذیب» ژاپنیها دقیقاً چه چیزی اختراع کردند، گوشت مصنوعی یا جورابی که شبیه گوشت استیک است؟!
در داستانک روز چهارشنبه کار پدر هم درست نبوده. به هر صورت باید خودش را معرفی کند تا منشی سریع به رئیس اطلاع دهد. یا نباید برود یا باید خودش را معرفی کند. من خودم پدربزرگم.
می شه یک نفر توضیح بده چرا گوجه سبز و چغاله این قدر مهم و باارزش شده؟ تا اون جایی که پدران مان می گن قدیم ها می ریخته از درختان، کسی اهمیتی نمی داده! باغ که می رفتن برای بازی برمی داشتن بخورن، دعواشون می کردن که دل درد می شین این آشغالا رو نخورین!
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.