روایت الهام بخش یک جراح مغز بعد از ابتلایش به سرطان
تعداد بازدید : 39
حالا ارزش زمان را می فهمم!
محوری
مترجم : فرنگیس یاقوتی| منبع: -nytimes.com
«چقدر وقت دارم؟» این شاید اولین سوالِ کسانی باشد که پزشک برایشان تشخیص سرطان میدهد اما وضعیت پزشکان هم همین است. «پل کالانیتی»، یک جراح مغز و اعصاب ۳۶ ساله در دانشگاه استنفورد وقتی متوجه شد که به سرطان ریه مبتلا شده است، شروع کرد به پرسیدن از دانش خودش و دیگران درباره زمان باقیمانده برای ادامه زندگیاش. او نتیجه این تجربه را در روایتی با همین عنوان «چقدر وقت دارم؟» در نیویورک تایمز منتشر کرده است. متنی بهشدت خواندنی و الهامبخش. آقای دکترِ بیمار در آن جا نوشته است که هر وقت خیلی ناامید میشود، تکرار این هفت کلمه از ساموئل بکت به دادش میرسد: «من نمیتوانم ادامه بدهم، من ادامه میدهم!». در ادامه برش هایی را از این نوشته که به زبان های مختلف ترجمه شده است، خواهید خواند.
وقتی از جایگاه دکتر به بیمار تغییر کردم
به محض اینکه سیتیاسکن تمام شد، فوری به نتیجه آن نگاه کردم. تشخیص واضح بود: «تودههایی ریهها را درگیر کرده و باعث تغییر شکل ستون فقرات شده بود و این یعنی سرطان!» در طی دوران تحصیلی و کاریام در رشته جراحی مغز و اعصاب برای اینکه بررسی کنم چقدر شانس جراحی برای برداشتن تودهها وجود دارد، هزاران اسکن را نگاه کرده بودم. اغلب پایین اسکنها با خط مخصوص پزشکان می نوشتم: «سرطان ریه پیشرفته. شانسی برای جراحی وجود ندارد.» آن روزها از کنار این یادداشت به راحتی میگذشتم اما الان این سیتیاسکن فرق میکرد چرا که مربوط به خودم بود. من قبلا در مقابل بیماران و خانوادههای بی شماری برای بحث درباره یک پیشبینی سخت قرار گرفته بودم و برای اعلام بیماری قوانین اولیهای برای خودم داشتم. درباره تشخیص سرطان، همیشه صادق بودم اما همیشه یک دریچه امید را مقابل فرد بیمار یا خانوادهاش قرار میدادم. مثلا درباره تاریخها همیشه کمی مبهم حرف میزدم یعنی چند روز را چند هفته یا چند هفته را چند ماه بیان میکردم. در این بین، فکر میکنید که وقتی به ملاقات پزشک آنکولوژی رفتم، بلافاصله نپرسیدم که چقدر زنده میمانم؟
من چند ماه بیشتر زنده نخواهم بود
حالا من از جایگاه پزشک به بیمار تغییر کردهام و دقیقا همان سوالی را می کنم که همه مریضها از پزشک میپرسند. امیدوار بودم پزشکم بداند که من متوجه آمار هستم و تمام شرایط پزشکی بیماریام را میدانم بنابراین دوست داشتم او زمان دقیق و مشخص پیشبینیاش را به من بگوید! به او گفتم من تحملش را دارم اما دقیقا بعد از هر ویزیت، پزشکم از ارائه اعداد مشخص به من جلوگیری میکرد. من متخصص مغز و اعصاب بودم و سرطان ریه جزو تخصص من نبود. با این حال، وقتی سیتیاسکن خودم را دیدم، فهمیدم که بیشتر از چند ماه زنده نیستم. حال من آن روزها خیلی بد بود، 30 کیلو وزن کم کردم، درد شدیدی را در پشتم احساس میکردم و هر روز خستهتر و ناامیدتر از روز قبل به زندگی ادامه میدادم.
آماده شدن برای مرگ!
وارد مرحله بعدی زندگیام شدم: آماده شدن برای مرگ. گریه کردم و به همسرم گفتم که بعد از من باید ازدواج کند و بعد هم مسائل مالی را سر و سامان دادم. نامههایی برای دوستانم نوشتم. بله، خیلی کارها در زندگیام برای انجام دادن داشتم که به بهانه کار داشتن و سرشلوغی از آنها غافل شده بودم. حالا فقط یک سوال برایم باقی مانده بود، این که من چقدر وقت دارم؟
بعیده شانس ادامه دادن به زندگی داشته باشم
من به شدت شروع به مطالعه کردم تا ببینم عدد زندگی من تا کجا ادامه خواهد داشت و در چند سالگی از این دنیا خواهم رفت؟ مطالعات عمومی نشان میداد که بین 70 تا 80 درصد بیماران مبتلا به سرطان ریه، طی دو سال میمیرند اما ین موضوع باعث ناامید شدن من نشد چراکه بیشتر این بیماران مسن بودند و مدت زیادی بود که سیگار میکشیدند. در این تحقیقات جایی برای من نبود! من 36 ساله بودم و سیگار نمیکشیدم و یک جراح مغز و استخوان توانمند بودم. دوستان و اعضای خانوادهام تعداد زیادی مثال برای من آوردند که افرادی سرطان ریه داشتند و 10 سال زنده ماندند. مثلا این جملات را که برادر دوستم سرطان ریه داشت و بهبود پیدا کرد یا دوست آرایشگرم یا خواهر دوستم یا دوست دوستم و ... هزاران بار در روز میشنیدم. در این بین و پیگیری مراحل درمان بعد از چند ماه، کم کم وضعیت سلامتیام بهتر شد اما هر روز این جملات را به زبان می آوردم: «خیلی بعید هست من شانس یک دهه دیگه زندگی رو به دست آورده باشم... »
اگر بدانیم چقدر وقت داریم...
در تمام مدت قبل از بهبودی، مسیر پیش روی زندگی من واضح می شد اگر میدانستم چقدر وقت دارم؟ مثلا به من بگو فقط چند ماه، خب در این شرایط خودم را وقف خانوادهام میکردم. به من بگو یک سال، کتابم را مینوشتم. به من بگو ده سال، به کار سابقم یعنی معالجه بیماران برمیگشتم. اما اگر به من بگویند یک روز زنده هستم، چه کاری میکنم؟ پزشک آنکولوژی من فقط یک جمله گفت: «من نمیتوانم به تو زمان بدهم، تو خودت باید پیدا کنی چه چیزهایی برایت بیشترین اهمیت را دارد و باید زودتر انجامشان بدهی.»
من ادامه خواهم داد...
اکنون که شما این مطلب را میخوانید، هشت ماه از تشخیص بیماریام گذشته و سرطانم در حال درمان است. هم اکنون بیشتر مینویسم، بیشتر میبینم، بیشتر احساس می کنم و بیشتر به خانواده ام سر میزنم و... . هر روز صبح ساعت 5:30 زنگ ساعتم را قطع میکنم، بیدار میشوم و به همسرم که کنارم است، نگاه میکنم و با خودم تکرار میکنم: «من نمیتوانم ادامه بدهم، من ادامه خواهم داد.»