اورانوس گفت: «بیا بازی کنیم...زحل گردالولو»
زحل گفت: «صد بار بهت گفتم به من نگو زحل گردالولو. من زحل گردالوام.»اورانوس گفت: «میای با هم آشپزی کنیم؟»
زحل گفت: «عالیه. بیا کباب بپزیم.»
اورانوس گفت: «حالا گوشت از کجا بیاریم؟»
زحل گفت: «مامانم گوشت داره.»
زحل توی کهکشان به راه افتاد تا به سیاره مامان زهره رسید. به مامانش گفت: «مامانی میشه بهم گوشت بدی؟»
مامان زهره گفت: «گوشت ندارم عزیزم. مشتری قصاب رفته بود تپه نپتون. زنگ بزن ببین کجاست؟»
زحل به مشتری زنگ زد و گفت: «من مشتریام»
مشتری قصاب گفت: «مشتری که منم پسرجون»
زحل گفت: «منظورم اینه که گوشت میخواستم.»
مشتری قصاب گفت: «یه سال نوری دیگه آماده است. بیا ببر»
زحل گوشت رو تحویل گرفت و با اورانوس آتیش به پا کردن و کبابها رو روی آتیش گذاشتن و سرگرم بازی شدن. یک ربع بعد با بوی سوختگی از جا پریدن...
پسر کوچولویی که از روی زمین با تلسکوپ به آسمان نگاه میکرد با دیدن دود سیاه فکر کرد چیز جدیدی کشف کرده و کلی ذوق کرد و بالا و پایین پرید. زحل و اورانوس با دیدن کبابهای سوخته تصمیم گرفتن زنگ بزنن سیاره نپتون تا براشون غذا بیارن...
«مشترک گرامی غذای شما سیهزار سال نوری دیگر به دست شما میرسد... با تشکر»زحل و اورانوس به هم نگاه کردند و گفتند: «ای بابا»
نقاشی و داستان ارسالی از دوست خوب فرفره گلرخ ذوقی 10 ساله