نوید توی پارکینگ مجتمع در حال دوچرخهسواری بود که یک لحظه کنترل دوچرخهاش رو از دست داد و خورد به ماشین آقای همسایه. در همون لحظه آقای همسایه سر رسید و دید کنار ماشین اش خط افتاده. از نوید پرسید: «تو که این جا بودی ندیدی چی شد که روی ماشین من خط افتاد؟» نوید که دستپاچه شده بود، گفت: «نه نمی دونم،
حواسم به بازی خودم بود». بعد هم دوچرخهاش رو گذاشت کنار پارکینگ و رفت توی آسانسور.
نوید توی آینه آسانسور دید یک موجود زشت و خپل روی شونههاش نشسته. گفت: «تو دیگه کی هستی؟ روی شونههای من چی کار میکنی؟» موجود زشت گفت: «من دوستت هستم، خودت منو صدا کردی.» نوید گفت: «من اصلاً تو رو نمیشناسم، برو پایین، شونههام خسته شد». موجود زشت جواب داد: «مگه تو الان دروغ نگفتی؟ خب من همون دروغ تو هستم، خودت خواستی پیش هم باشیم».
نوید رفت توی خونهشون. مامانش اون موجود زشت رو نمی دید. مامان از نوید پرسید: «پسرم، بازی توی پارکینگ خوش گذشت؟ اتفاقی نیفتاد؟» نوید گفت: «نه اتفاق خاصی نیفتاد». بعد هم رفت توی اتاقش. وقتی تو آینه اتاق خودش رو نگاه کرد، دید اون موجود زشت بزرگ تر هم شده. با عصبانیت گفت: «برو، من ازت بدم میاد چاقالو». موجود زشت گفت: «اگه از من بدت میاومد دوباره دروغ نمیگفتی. غذای من دروغ گفتنه، با هر دروغ تو بزرگتر میشم».
نوید پرید پیش مامانش و گفت: «مامان میشه بریم پیش آقای همسایه...» بعد همه چی رو به مامانش گفت. توی آسانسور متوجه شد اون موجود زشت داره کوچیکتر میشه. وقتی نوید با کمک مامان همه چی رو به آقای همسایه گفت، نگاهی تو آینه ماشین همسایه کرد و متوجه شد اون موجود زشت کلاً رفته. نوید خوشحال بود و تصمیم گرفت دیگه دروغ نگه تا بار سنگینی روی شونه هاش نباشه.
نویسنده : دایی مصطفی