من توسط مردی که سقوط کرد، خُرد شدم!
روایت عجیب یک دانشجوی پزشکی از تلخ ترین اتفاق زندگی اش
گریس اپنس گرین، مترجم: نرگس عزیزی
قرار نبود آن روز در آن مرکز خرید باشم. در اکتبر 2018، من دانشجوی سال چهارم پزشکی و تازه دوره هشت هفتهایام را در کِنت تمام کرده بودم. یکی از دوستانم من را با ماشین به مرکز خریدی در لندن رساند. قرار بود دوستم خریدهایش را انجام دهد و من هم با مترو به خانه برگردم. من و او در وسط طبقه همکف فروشگاه از هم جدا شدیم. لحظهای داشتم به کیفهایم روی زمین نگاه میکردم و لحظهای بعد به سقف روشن آن جا خیره شده بودم و بعد، درست مثل آن چه در فیلمهای سینمایی میبینید شروع به جیغ کشیدن کردم که نمیتوانم پاهایم را حس کنم!
برای هفت دقیقه بیهوش بودم. پلیس و تعدادی دانشجوی پزشکی دورهام کرده بودند. هر چند وحشتزده بودم اما میتوانم بگویم به صورتی شفاف متوجه حضور فرد دیگری روی زمین در نزدیکی خودم شده بودم. شنیدم که از اطراف به آن مرد میگفتند که او از ارتفاع زیادی پایین افتاده است. این طور بود که فهمیدم کسی از طبقات بالا روی من فرود آمده است!با خانوادهام تماس گرفتند و من را به بیمارستان بردند. نخاعم در قسمت پشت قفسه سینه به شدت آسیب دیده بود. با وجود انجام یک عمل جراحی هشت ساعته در صبح روز بعد، من از قفسه سینه به پایین فلج شدم. گردنم ترک برداشته اما خوشبختانه نشکسته بود، چرا که در آن صورت از گردن به پایین فلج میشدم.در نهایت به بخش تخصصی نخاع در بیمارستانی در شمالغرب لندن منتقل شدم. این حدود یک ماه پیش از زمانی بود که درباره نتایج قطعی شکستگی و جراحتها به من چیزی بگویند. در روزی که برای اعلام وضعیتم جلسه برگزار شد، هوا به شدت خراب بود. بعد از این که پزشک متخصص به من گفت که دیگر نمیتوانم راه بروم، من دلشکسته با ویلچر به زیر باران رفتم. در نهایت فهمیده بودم که وضعیت جدیدم، بیماری نیست بلکه مسیر جدید زندگی من است.
وارد دورهای از انکار شدم. دو سال با گرفتن مدرکم در پزشکی فاصله داشتم و آن زمان برنامهریزی کرده بودم که تعطیلات کریسمس در پیش رو را برای دیدن اقوام به استرالیا بروم. اما در عوض با سه خانم دیگر که همگی بالای 80 سال سن داشتند، در بیمارستان هماتاقی شده بودم.هنوز هم نمیدانم چرا آن مرد پرید. قبل از آن سانحه، او به مدت پنج ساعت در مرکز خرید، چرخ زده بود و نیروهای حفاظتی متوجه او نشده بودند. آن قدری که میدانیم، قصد خودکشی در کار نبوده است. زمانی هم که از همان بیمارستانی که من بستری بودم، او با تنها یک شکستگی پا مرخص شد، مورد ارزیابی روانشناختی قرار گرفت و ظاهرا هیچ گونه خطری بابت اقدام به خودکشی درباره او وجود نداشته است.آن مرد به واسطه وارد آوردن جراحت بدنی شدید، حکم چهار سال زندان دریافت کرد. اما عصبانی بودن از دست او کاری خستهکننده بود. من بارها ماجرا را مرور و فکر کردم اگر کسی به من این انتخاب را میداد که فرد ناشناسی بمیرد یا من آسیبی ببینم اما در عوض او زنده بماند، من کدام را انتخاب خواهم کرد؟
انتخاب من همواره آسیبدیدگی خودم بود.با حمایت خانوادهام روی فیزیوتراپی فشرده تمرکز کردم. آرام آرام، یاد گرفتم چطور بدون کمک گرفتن از جایم بلند شوم، پاهایم را جابهجا و دستها و بالاتنهام را تقویت کنم. در ژانویه از بیمارستان مرخص شدم. از دانشگاه برای یک سال مرخصی گرفتم و شروع به یادگیری زبان ترکی کردم. به گروه تولیدکننده پادکستهایی با محوریت مشکلات نخاعی پیوستم و به فیزیوتراپیام ادامه دادم. پزشکان میگویند دو سال ابتدایی بعد از آسیب نخاعی زمان طلایی برای بهبود است، اما مردم همیشه بیشتر میخواهند و من هم به بهبود بیشتر امیدوارم.
از برداشت مردم درباره افرادی که روی ویلچر هستند، کلافه شدهام. میدانم که پیشنهاد کمک همیشه به واسطه بهترین نیتها انجام میشود اما ای کاش مردم از خودشان سوال میکردند؛ آیا من به دلیل این که این فرد به نظر نیاز به کمک دارد به او پیشنهاد کمک داده یا این که به صرف دیدن او در ویلچر این کار را کردهام؟حالا به دانشگاه برگشتهام. میخواهم بعد از اتمام دوره عمومی، متخصص اطفال شوم. میدانم که این تجربه باعث میشود تا به پزشک بهتری تبدیل شوم، چرا که گیر افتادن در تختخواب و خیره شدن به سقف همراه با تحمل درد شدید و نامشخص بودن آینده را تجربه کردهام. حالا میدانم در آن وضعیت بیماران میتوانند چه احساس ضعفی را تجربه کنند. پیش از این تصور میکردم که پزشکی علم است اما حالا میدانم پزشکی هنر است.