شب شده بود. خانم ماه به زمین نگاه کرد. نینی کوچولو سرش را روی بالش این طرف و آن طرف میکرد، اما خوابش نمیبرد. ماه گفت: «شاید اگه النگوهام رو تکون بدم، صدا بده جیرینگ جیرینگ، لالایی بشه و نینی کوچولو خوابش ببره!»
ماه جلوتر آمد که یک گلوله ابر تپلی با دوستهایش آمد و جلوی ماه ایستاد. ماه دلخور شد و گفت:«آهای ابرتپلی! از جلوی من برو کنار! این طوری نینی کوچولو نمیتونه صدای لالایی منو بشنوه و خوابش نمیبره!»
ابر تپلی گفت: « تقصیر من نیست! یه باد قوی اومد و منو از سر جام تکون داد! »
ماه زیر چشمی به نینی کوچولو نگاه کرد. نینی سرش را از زیر پتوی گلگلیاش بیرون آورده بود. از پنجره آسمان را نگاه میکرد، میخواست گریه کند که یک باد دیگر وزید و ابرکوچولو و دوستهایش را با خودش به یک گوشه دیگر آسمان برد.
همان موقع، ستارههای کوچولو توی آسمان شب روشن شدند و شروع به چشمک زدن کردند. ماه خیالش راحت شد که بچههایش درست مثل هر شب سر ساعت آمدند. هر ستاره دوست یک نینی کوچولو بود و آن قدر توی آسمان میماند تا نینی کوچولویی که دوستش بود، خوابش ببرد.
نینی کوچولوی ما هم که حالا صدای جیرینگ جیرینگ النگوهای ماه را می شنید، به ستاره خودش خیره شد و بعد آرام آرام چشمهایش بسته شد و خواب دید که توی بغل ماه نشسته و با ستارهها بازی میکند.
نویسنده: سمیه سیدیان