خرسی مسواکش را برداشت و کنار رودخانه رفت. بعد از این که ناهارش را خورد، دندانهایش را مسواک کرد و زیر درختی خوابید. خانم موشی از کنار رودخانه رد می شد، مسواک را دید، جیغ کوتاهی کشید: «جانمی جان. چه جاروی خوبی!»مسواک را برداشت و به لانه اش برد.
خرسی بیدار که شد به طرف رودخانه رفت تا مسواکش را بردارد، اما مسواکش نبود. مار را دید و پرسید: «تو مسواک من رو ندیدی؟»
مارِ فیس فیسو گفت: «چرا دیدم. دست موشی بود اما مسواک تو دست موشی چیکار می کرد؟»
خرسی گفت: «نمی دونم!»
خرسی به طرف لانه موشی رفت. وقتی رسید خانم موشی را دید که می خواهد با مسواک، جلوی در لانه را جارو کند. خرسی داد زد: «نه. این کار رو نکن. اون مسواک منه!»موشی مسواک رو پشتش قایم کرد: «نخیر، جاروی منه. حالا برو میخوام جلوی در خونهمو جارو کنم.»
خرسی گفت: «اما من با این دندونامو مسواک میزنم!»
موشی گفت: «اِهکی... خودم پیداش کردم!»خرسی کنار لانه نشست و اوهو اوهو گریه کرد. موشی دلش سوخت: «اگه مسواکت رو بدم، چطوری جلوی در خونه مو جارو کنم؟»
خرسی بلند شد، به اطرافش نگاه کرد. مقداری علف دید. رفت و علف ها رو چید و دور اون یک شاخه نازک پیچید: «بیا، اینم یه جارو!»
موشی جارو را با خوشحالی به دست گرفت: «چه جاروی خوبی!»
خرسی خندید. مسواکش را گرفت و رفت.