یکی بود یکی نبود. یک بادبادک بود که به تنهایی در آسمان میچرخید و دنبال یک دوست میگشت. بادبادک چرخید تا رسید به ابری که شکل یک بره سفید و تپلی بود. دستی به گوشوارهها و دنبالهاش کشید و گفت: «سلام بره سفید و قشنگ.»
ابر یا همون بره سفید بع بع کرد: «تو اینجا چیکار میکنی؟»
بادبادک چرخی زد و گفت: «دارم دنبال یک دوست میگردم، دوست من میشی؟» یک دفعه صدای هوهوی باد به گوش رسید. بادبادک به بره سفید نگاه کرد و گفت: «صدای چیه؟ نکنه باد باشه و منو با خودش ببره!»
ابر برهای گفت: «زود بیا پیش من تا قایمت کنم.»
بعد هم دستهایش را باز کرد و بادبادک را محکم بغل کرد.
بادبادک گفت: «یواشتر له شدم!» ابر برهای خندید و گفت : «نترس من خیلی نرم هستم، له نمیشی.»در همین موقع باد رسید و با ابر برهای احوال پرسی کرد و کمی او را قلقلک داد. ابر برهای خندید اما مواظب بود موقع خنده بادبادک از لای دستهایش به بیرون سر نخورد.باد هم هوهو خندید و از آن جا دور شد. ابر دستهایش را باز کرد و به بادبادک گفت: «بیا که باد رفت.» بادبادک گوشوارههایش را تکان داد و گفت: «ممنونم ابر برهای، اگه تو نبودی باد منو با خودش می برد و من گم می شدم.»
ابر بره ای بع بعی کرد و گفت: «حالا بیا دنبال هم بدویم.»
توی آسمان بادبادک پیچ و تاب می خورد و گوشوارههایش را تکان می داد و دنبال ابری که به شکل بره بود، می دوید.