1-روز تولد مهشید بود، مهناز خواهر بزرگ تر مهشید رفت و هر چی بادکنک قدیمی بود رو آورد و دوباره باد کرد. قرمزی، آبی، سبزی و زرد الو اسم این بادکنکها بود . بادکنک ها از اینکه دوباره همدیگه رو میدیدن خوشحال بودن و منتظر بودن تا توی تولد، حسابی بهشون خوش بگذره.
2-مهناز بادکنکها رو با نخ به ستون پرده خونه گره زد .چند دقیقه بعد، پدر هم از راه رسید در حالیکه توی دستش یک بادکنک هلیومی سفید بود؛ از همونا که خودشون میرن هوا و لازم نیست به جایی ببندیمشون. مهشید از مدرسه رسید و از تولدی که براش گرفته بودن، غافلگیر شد.
3-به همه خوش گذشت، اما مشکل این بود که بادکنک هلیومی به هیچکس محل نمیداد. مهشید هم از همه بیشتر به بادکنک هلیومی نگاه می کرد. بعد تولد مهناز بادکنکهای قدیمی رو به اتاق مهشید برد و همه رو، روی زمین گذاشت. بعد هم بادکنک هلیومی رو آورد.
4-بادکنکها همه روی زمین ولو بودن، اما هلیومی صاف روی هوا ایستاده بود و به بقیه نگاه میکرد. قرمزی گفت: «آهای تازهوارد، تو چه خوشگلی، اسمت چیه؟» هلیومی روش رو اونور کرد و گفت: «حوصله ندارم». آبی گفت: «ما خیلی وقته بادکنکهای مهشید هستیم؛ میخوای با ما دوست بشی؟»
5-هلیومی گفت: «مگه نمیبینین من سفید و خوشگلم؟ تازه من از این بادکنکهای معمولی نیستم که با فوت باد میشن» سبزی گفت: «مگه تو چی فرقی با ما داری که اینقدر ازخودراضی هستی؟» هلیومی جواب داد: «من با هلیوم باد شدم، گازی که از اکسیژن هوا سبکتره، برای همین هیچ وقت رو زمین نمیافتم»
6- چند روز گذشت، بادکنکها حسابی با هم صحبت کردن و خندیدن، اما هلیومی خودش رو گرفته بود و به کسی محل نمی داد تا اینکه احساس کرد انگاری بادش داره خالی میشه و هی میاد پایینتر. قرمزی گفت: «هلیومی؟ حالت خوبه؟ کمک نمیخوای؟» هلیومی جواب داد: «نخیر، خیلیهم خوبم...»
7-هر روز که میگذشت باد هلیومی خالیتر میشد. مهشید هلیومی رو به مهناز نشون داد و گفت: «ببین بادکنک قشنگم چی شده!» مهناز گفت: «خب باد بادکنکهای هلیومی به مرور کم میشه، اما ناراحت نباش، الان با احتیاط گرهاش رو باز میکنم تا گازش خالی بشه و بعد با فوت بادش میکنم» هلیومی اولش خیلی ترسید....
8-مهناز هلیومی رو باد کرد، حالا هلیومی روی هوا نمیموند اما عوضش پرباد بود و روی زمین کنار بقیه بادکنکها بود. آبی که دید هلیومی ناراحته بهش گفت: «هلیومی نظرت چیه بیای بین ما تا باهم حرف بزنیم؟» زردالو گفت: «برامون از مغازه بادکنک فروشی خودت بگو...» هلیومی هم شروع کرد با دوستان جدیدش به صحبت کردن.
نویسنده :دایی مصطفی ، تصویر سازی ها : سعید مرادی