پاییز بود. برگهای نهال چنار شروع به ریختن کرده بود. چنارک با دیدن برگهایش روی زمین ترسیده بود. آخر بیشتر همسایههایش هنوز سبز بودند. چنارک نگران یک موضوع دیگر هم بود. او به تازگی حس میکرد اشتهایش کم شده و حوصله غذا خوردن ندارد. حتی ریشههایش هم دیگر غذا و آب کمتری از خاک میگرفتند. جدای از آن، او حالا احساس میکرد دوست دارد زمان بیشتری را بخوابد.
یک روز سرد پاییزی، سه تا از دوستان چنارک که پرنده بودند به دیدنش آمدند. چنارک که غصهدار ریختن برگهایش بود، با دیدن آنها خیلی خوشحال شد. اما وقتی آنها به او گفتند، برای خداحافظی آمدهاند و میخواهند برای زمستان به جای دیگری بروند، چنارک شروع به گریه کرد و گفت: « آخه چرا میرید؟ من مریضم و همه برگ هام داره می ریزه.»
پرناز لبخندی زد و گفت: «چنارک نگران نباش. تو مریض نشدی! ریختن برگهای تو یه اتفاق طبیعیه!»
چنارک وسط حرفش پرید: «چطور برای من طبیعیه وقتی بقیه درختها سبزند؟»
پرناز گفت: «درختای کاج همه سال سبز میمونن. اما تو و خیلی از درختهای دیگه، تو پاییز برگاتون میریزه اما بهار که بیاد، دوباره سبز میشید. اون وقت ما هم برمیگردیم همینجا.»
نهال با تعجب گفت «راست میگی؟»
پرناز گفت: «آره، حالا هم با خیال راحت بگیر بخواب.»
بهار که رسید، پرناز و دوستهایش به قولشان عمل کردند. آنها دوباره برگشتند و چنارک را دیدند. چنارک بزرگ شده بود و تبدیل به یک چنار بلند شده بود.