کلافِ کاموای آبی رنگ تنها بود. راه افتاد و رفت تا به کلاف سفید رسید و گفت:
« کلاف سفید با من دوست می شی؟»
کلاف سفید گفت: «آره»
کلاف آبی گفت: «پس بزن بریم پیش میلهای بافتنی.»
کلاف سفید و آبی پیش میلهای بافتنی رفتند و گفتند: «میشه ما رو با هم ببافید؟»
میلهای بافتنی گفتند: «حتما»
بعد هم، یک ردیف آبی، یک ردیف سفید کلافها را بافتند و بافتند تا یک کلاه شد. کلاه رفت جلوی آینه و گفت: «چه خوشگل شدم»
میلهای بافتنی، گفتند: «یه چیزی کمه!»
بعد هم فکر کردند از باقی مانده کلاف، یک منگوله درست کنند.
آن وقت یک منگوله خوشگل، برای کلاه بافتند. میلهای بافتنی کلاه را تماشا کردند و گفتند: «تا حالا کلاهی به این قشنگی نبافته بودیم.»
کلاه آبی و سفید، با خوشحالی منگولهاش را تکان داد و به میلهای بافتنی خندید.