خرسی در جنگل یک دوربین عکاسی پیدا کرد. با خودش گفت: «چه چیز خوبی پیدا کردم. حالا میتونم کلی عکس خوشگل بگیرم» رفت تا به خرگوش رسید. خرسی گفت: «سلام گوش سفید، می شه از شما عکس بگیرم؟» گوش سفید نگاهی به خرسی کرد و گفت: «سلام خرسی. آره» خرسی خوشحال شد و شروع به عکس گرفتن از گوش سفید، کرد. خرسی هر دفعه روی دکمه دوربین فشار میداد، یک کاغذ از دوربین بیرون میآمد. بعد از چند دقیقه همه کاغذها رویشان عکس گوش سفید شکل گرفت. گوش سفید به عکسها نگاه کرد و گفت: «چرا این عکسها اینطوریه؟ یکیش تاره، یکیش کنار عکس افتادم. یکیش صورتم نصفه است» خرسی نگاهی به عکسها کرد و گفت: «راست میگی. اصلا خوب نشده. راستش من این دوربین رو پیدا کردم، بار اولیه که عکس میگیرم.» خرگوش گفت: «کجا پیدا کردی؟ بریم نشونم بده.»گوش سفید و خرسی رفتند و رفتند تا بهجایی رسیدند که خرسی دوربین را پیداکرده بود. آنجا یک چادر بود. آقای عکاس داشت دنبال دوربینش میگشت. تا خرگوش و خرس را با دوربین دید، گفت: «سلام، اون دوربین مال منه! دست شما چی کار می کنه؟!» خرسی ناراحت دوربین را همراه عکسهایی که گرفته بود، به آقای عکاس داد و گفت: «سلام، ببخشید. فکر میکردم کار سادهایه؛ اما نبود» خرسی و گوش سفید دوربین را به آقای عکاس دادند.
داشتند میرفتند که آقای عکاس گفت: «دوست دارید عکاسی یاد بگیرید؟» خرسی و گوش سفید هر دو خوشحال گفتند: «آره» آقای عکاس لبخند زد و گفت: «پس بیاین تا به شما یاد بدم» خرسی و گوش سفید خوشحال شدند و پیش عکاس ماندند تا عکاسی یاد بگیرند.