خرگوشی و سنجابک عصر از خانه بیرون آمدند. به میان جنگل رسیدند و مشغول بازی شدند. آنقدر بازی کردند که خسته شدند. خرگوشی نگاهی به اطراف کرد و گفت: «سنجابک کجایی؟ تورو نمیبینم!»
سنجابک گفت: «منم تورو نمیبینم.»
خرگوشک گفت: «وای توی تاریکی، گم شدیم. من مامانم رو میخام!» و شروع به گریه کرد.
سنجابک فریاد زد: «کمک، ما گم شدیم»
در همین لحظه، صدایی گفت: «من شمارو میبینم. یک خرگوش و یک سنجاب»
خرگوشی گفت: «تو کی هستی که میتونی مارو ببینی؟»
سنجابک گفت: «میدونی خونه ما کدوم طرفه؟»
صدا گفت: «من خونه شما رو بلد نیستم اما دوستم تمام جنگل رو بلده. میرم و میارمش» خرگوشی گفت: «کجا رفتی؟ ما رو تنها نذار. اینجا رو روشن کرده بودی».
سنجابک گفت: «باید تا صبح صبر کنیم، تا هوا روشن بشه». خرگوشی گفت: «من از تاریکی میترسم» در همین لحظه، صدایی آمد.
خرگوشی و سنجابک پشت درخت قایم شدند. آنها صدایی شنیدند: «شما کجایید؟ من با دوستام اومدم» خرگوشی و سنجابک از پشت درخت بیرون آمدند. نورهای کوچولو همه جا را روشن کرده بود.
سنجابک گفت: «شما کی هستید؟» صدا گفت: «من نورک هستم. یک کرم شب تابم. اینها هم دوستای من هستن. ما اومدیم شما رو به خونهتون برسونیم».
خرگوشی گفت: «خونه ما کنار مزرعه هویجه» سنجابک گفت: «خونه ما هم کنار درخت بلوط نزدیک دریاچه است». نورک گفت: «من این جاها رو بلدم. حالا دنبال من بیاین».
خرگوشی وسنجابک دنبال نورک و دوستانش راه افتادند. وقتی به خانه رسیدند قول دادند دیگر هیچ وقت تا دیر وقت تنها بیرون از خانه نمانند. نورک هم از آن به بعد دوست صمیمی خرگوشی و سنجابک شد.