خواب زمستانیِ آقابیوک
همه خرافاتیهایی که میدانستند آقا بیوک همیشه از هندوانه متنفر بوده، معتقد بودند هندوانه، انتقام این همه تنفر آقا بیوک نسبت به خودش را از او ستانده است
نویسنده : محمدعلی محمدپور
هیچ کس فکرش را نمیکرد یکی از هندوانههای شب یلدا که آن روز ظهرِ آخرین روز پاییز، برای چیده شدن داخل مغازه اصغرآقای میوهفروش از وانت تخلیه میشدند، قرار است سرنوشت زندگی یکی از آدمهای کوچه را عوض کند. هیچ کس یعنی نه آقای وانتی که هندوانهها را به شکل سرویس جهشی موجی از بالا به پایین پرتاب میکرد، نه شاگرد اصغرآقا که دریافت کننده هندوانههای پرتابی جلوی مغازه بود و نه خودِ آقابیوک که با دوچرخه 28 چینیاش آن لحظه از پیادهروی همان محل عبور میکرد؛ اما اتفاق افتاد.
درست لحظهای که حواس آقای وانتی به این پرت شد که خودروی عبوری از داخل کوچه به وانتش نگیرد، درست موقعی که حواس شاگرد اصغرآقا به پیام گوشیاش پرت شد و درست در همان لحظه که آقابیوک روی دوچرخه عطسهاش گرفته بود، یکی از هندوانهها از دست آقای وانتی رها شد و در مسیر پیادهرو، بدون این که شاگرد اصغرآقا انتظارش را بکشد، توی سر آقا بیوک خرد شد. آقا بیوک از دوچرخه به زمین افتاد و این برخورد، سرآغاز همه اتفاقات بعدی شد.
آقا بیوک در کمال ناباوری، تمام زمستانِ شصت و نه سالگیاش را در کُما سپری کرد. همه خرافاتیهایی که میدانستند آقا بیوک همیشه از هندوانه متنفر بوده، معتقد بودند هندوانه، انتقام این همه تنفر آقا بیوک نسبت به خودش را از او ستانده است. اما درست شب عید نوروز و لحظاتی پیش از سال تحویل بود که جیغهای شادی لعبتخانم سرتاسر بیمارستان را فرا گرفت. جیغهایی که نوید به هوش آمدن آقا بیوک را پس از حدود سه ماه در کما بودن میدادند. چند روز بعد، آقا بیوک بهبود پیدا کرد و بدون هیچ مشکلی در بازیهای خانگی دیدارهای رفت و برگشتی عید از مهمانهای خودش میزبانی کرد.
همه چیز در زندگی آقا بیوک و لعبت خانم، عادی و مثل گذشته پیگیری میشد جز این که کمی اشتهای آقا بیوک نسبت به قبل زیاد شده بود طوری که چند هفته بعد، آثار اضافه وزن در ظاهر آقا بیوک به وضوح قابل مشاهده بود. به تدریج و در طول چند ماه، لایههای چربی و غبغب قابل توجهی به بدنش اضافه شد به شکلی که بیشتر روزش را به خوابیدن و هیچ کار نکردن سپری میکرد.
دقیقا یک سال از آن اتفاق به همین منوال گذشت. ظهر آخرین روز پاییز دوباره فرا رسیده بود. لعبت خانم، ناهار آقا بیوک را که به هفت پرس رسیده بود جلویش گذاشت اما او پس از خوردنشان باز هم با بداخلاقی و فریاد، طلب غذا کرد و مجبور شدند چندین پرس غذا برایش سفارش دهند. خوب که همه را تمام کرد به سختی قل خورد، خودش را به اتاقش رساند و روی تختش ولو شد.
لعبت خانم که نگران حال آقا بیوک شده بود هر چند دقیقه یک بار از لای در نیمه باز اتاق، شوهرش را میپایید و هر بار با شنیدن صدای خر و پف او خیالش راحت میشد. غروب همان روز، لعبت خانم بالاخره تصمیم گرفت آقا بیوک را بیدار کند تا بساط شب یلدا را با هم روبه راه کنند. وقتی خواست او را بیدار کند آقا بیوک بدون این که تکانی بخورد به خروپفش ادامه داد. لعبت خانم که خواب آقا بیوک را سنگین میدید شروع کرد به سقلمه زدن و با صدای بلند او را صدا کردن اما باز هم فایدهای نداشت. سپس با یک لیوان آب، یک پارچ آب، یک قالب یخ، بارانداز آقا بیوک و خاک کردن کف اتاق، ضربات آپ چاگی، یوپ چاگی و در نهایت آپ دولیو چاگی را هم امتحان کرد اما واکنشی جز ادامه خُروپف از او ندید.
پزشکانی که روی سر آقا بیوک آمدند متفقالقول همهشان این وضعیت را یک نوع خواب عمیق و طولانی مدت تشخیص دادند. همین طور هم شد و روزهای بعد آقا بیوک بیدار نشد. در این مدت، وظیفه لعبت خانم فقط این بود که هر چند ساعت یک بار، او را از یک ور به ور دیگر بگرداند تا زخم بستر نگیرد. آن چه مشهود بود از بین رفتن تدریجی چربیهای اضافه آقا بیوک و لاغرتر شدنش بود. پزشکها گاهی آمپول تقویتی برایش تجویز میکردند اما اظهار میکردند به غذای خاصی احتیاج ندارد.
آن سال، آقا بیوک تمام زمستان را خوابید و درست شب عید نوروز بود که وقتی لعبت خانم مثل همیشه برای از این رو به آن رو کردنش بر بالینش حاضر شده بود، ناگهان آقا بیوک خروپفش قطع شد و چشمهایش را باز کرد. بعد مثل آدمی که فقط چند ساعت خوابیده باشد به بدنش کشی داد و با شکستن حباب مفاصل انگشتانش از روی تخت بلند شد. لعبت خانم بار دیگر جیغ کشید و خرسندی خودش را از به هوش آمدن آقا بیوک به گوش تمام محل رساند.
پزشکانی که قبلا بر بالین آقا بیوک حاضر شده بودند، با شنیدن ماجرا از آن به عنوان یک خواب عجیب زمستانی یاد کردند. پس از این که این مورد کمیاب، گوش به گوش و گوشی به گوشی به اشتراک گذاشته شد، مورد آقا بیوک به عنوان یک پدیده جهانی ثبت شد و حتی چند بار از رسانههای مختلف برای مصاحبه با او آمدند.
آقا بیوک، سال بعد را هم با همان روند قبلی طی کرد و اضافه وزن و اشتها پیدا کردن را دوباره از سر گرفت. با این تفاوت که امسال ظهر آخرین روز پاییز، لعبت خانم تمهیدات لازم را اندیشید و به اندازه 30 ،40 نفر غذا درست کرد و جلوی آقا بیوک گذاشت. آقا بیوک ناهار مفصلش را که خورد به دشواری خودش را به تخت رساند و دوباره سه ماهِ تمام خوابید.
به تدریج و در سالهای بعدی، این رویه به شکل یک مسئله روتین درآمد. هر سال لعبت خانم، آخرین روز پاییز کلی غذا درست میکرد، بچهها و فامیل برای خداحافظی با آقا بیوک میآمدند و آقا بیوک هر سال آخرین ناهار پاییزی را میخورد و سه ماه توی اتاقش میخوابید. شب یلدا هم بچهها خانه پدرشان جمع میشدند و یواشکی توی اتاقش میرفتند، با او سلفی میگرفتند. بعد دورهمی شب یلدا را برگزار میکردند و از این که آقا بیوک از هندوانه متنفر بود و هیچ وقت هندوانه شب یلدا را مزه نکرده بود، یاد میکردند.
گذشت تا در هفتمین شب یلدایی که آقا بیوک به خواب رفته بود، بچهها مثل هر سال خانه پدری دور هم جمع شدند. درست وقتی که یکی از نوههای آقا بیوک برای سلفی گرفتن بر بالین آقا بیوک حاضر شده بود اتفاق غیرمنتظرهای افتاد. لحظهای که نوه آقا بیوک هندوانه شب یلدا را روی سر آقا بیوک با یک دست بالا آورده و صورتش را روی زاویه 45 درجه تنظیم کرده بود و با دست دیگرش دکمه سلفی را فشار میداد، هندوانه از دستش افتاد و توی سر و صورت آقا بیوک خرد شد. چند ثانیه بعد آقا بیوک خُرخُری کرد و آب هندوانهای را که توی دهانش ریخته بود چشید و چشمهایش را باز کرد.
آقا بیوک پس از بیدار شدن، در میان بهت همگی سر بساط هندوانهخوری حاضر شد و برای اولین بار در عمرش، شروع به هندوانه خوردن کرد. او هر سه هندوانه توی سفره را بلعید. بعد سر و صدا به پا کرد و هندوانههای بیشتری طلب کرد. به تدریج همه هندوانههای مغازه اصغرآقای میوه فروش را هم خالی کردند و به او خوراندند. آن شب، آقا بیوک آن قدر هندوانه خورد که در نهایت با صدای گوش خراشی منفجر شد.
پس از صدای این انفجار، جیغ ممتدی از لعبت خانم این خبر را به تمام محل مخابره کرد که اینک او زنی تنها در آستانه فصلی سرد خواهد بود. سرنوشت عجیبی بود. آقا بیوک سرانجام در اثر خوردن بیرویه همان چیزی که ازش متنفر بود، جانش را از دست داده بود. یکی از همسایهها بعدها برای دلداری لعبت خانم، به او گفته بود: «خوب شد که آقا بیوک لااقل با هندوانه آشتی کرد و با چشیدنش، ناکام از دنیا نرفت!»