عنکبوت سرش را داخل لیوان کرد و هورت کشید و گفت: «آخیش. چقدر تشنه بودم.»
بعد با یک تار بلند تاب خورد و آن سر اتاق رفت، اما یک دفعه یک چیز عجیب دید. «اهه! تارم چرا سیاه شد؟»
مگس از آن جا میگذشت، وووووییییز. تار سیاه را دید و پیچید. ووووویژژژژژ
عنکبوت یک تار دیگر ساخت و بالای لیوان آویزان شد. توی لیوان را دید. «اه چقدر سیاهه؟ این دیگه چی بود که خوردم؟» مگس روی دیوار نشسته بود و دستهایش را به هم میمالید. غشغش خندید و گفت: «نوشابه سیاه» عنکبوت گفت: «ای واااای! حالا چه کار کنم؟» و بعد هم تا سه روز نتوانست چیزی بخورد چرا که حشرات میتوانستند تار سیاه او را ببینند و این طوری به راحتی فرار میکردند.
بعد از سه روز کم کم تارش دوباره کمرنگ و سفید شد و توانست یک پشه تپل مپل شکار و شکمش را سیر کند. بعد از ناهار خیلی تشنهاش شد. تابی خورد و سرش را توی اولین لیوانی که دید، کرد و هورت کشید.
بعد با یک تار بالا پرید اما دوباره یک چیز عجیب دید. «اهه. چرا تارم نارنجی شد؟ این دیگه چی بود خوردم؟» مگس که از آن جا رد میشد ریز ریز خندید و گفت: «این نوشابه نارنجی بود!» عنکبوت توی سر خودش زد و گفت: «واااای نه!»
نویسنده: لیلا باقیپور