کلاغ کوچولو تازه پرواز کردن را یاد گرفته بود. داشت پرواز میکرد که چشمش به یک دانه افتاد.
1- کلاغ کوچولو کنار دانه نشست. میخواست آن را بخورد. دانه گفت: «منو نخور. اگه منو یه جای خیلی خوب زیر خاک قایم کنی، وقتی بزرگ بشی یه گنج داری» کلاغ با خودش فکر کرد «من که با دانه به این کوچکی سیر نمیشوم» یک جای خیلی خوب و سرسبز پیدا کرد و دانه را آنجا، زیر خاک پنهان کرد.
2- کلاغ همیشه به دانهاش سر میزد. همان طور که دانه کم کم تبدیل به یک درخت زیبا میشد، کلاغ کوچولو هم بزرگ و بزرگتر میشد.
کلاغ و درخت با هم دوست شده بودند و هر روز با هم حرف میزدند. کلاغ ماجراهایی را که در طول روز برایش اتفاق افتاده بود برای درخت جوان تعریف میکرد.
3- کلاغ کوچولو حالا دیگر بزرگ شده بود. مادر و پدر کلاغ به او گفتند: «تو دیگه بزرگ شدی و باید یه خونه داشته باشی». مادرش گفت: «بگرد و یه درخت خوب پیدا کن و لانهات رو روش بساز».کلاغ گفت: «من یه درخت قشنگ دارم که میخام لونهام رو روی اون بسازم».
بعد پدر و مادرش را برد و درخت را نشانشان داد. پدر و مادر کلاغ گفتند: «چه درخت سرسبزی! چه جای قشنگی».
4- کلاغ ماجرا را برای درخت تعریف کرد. درخت گفت: «چقدر خوب. این طوری بیشتر همدیگه رو میبینیم.» کلاغ لانهاش را روی درخت ساخت. کلاغ هر روز روی درخت مینشست و با او صحبت میکرد. درخت از اینکه یک دوست خوب داشت خیلی خوشحال بود، کلاغ هم همینطور.
راستی بچهها شما فکر میکنید گنجی که اول داستان دانه به کلاغ کوچولو گفته بود، چه بود؟
نویسنده :عفت زینلی