چند هفته پیش، چندتا از رفقای کلاس پنجمی و ششمی ما به موسسه خراسان آمدند و از نزدیک، روال چاپ شدن روزنامه را دیدند. بعد هم به پیشنهاد معلمشان تصمیم گرفتند خاطرات و تجربیاتشان از این اردو را برای ما بنویسند. اگر دوست دارید بدانید در قسمت چاپ روزنامه چه خبر است، رنگها و کلمهها از کجا میآیند و کاغذهای سفید چطور سیاه میشوند، گزارشهای جالب و بامزه دوستانتان که بخشهایی از آنها را انتخاب کردهایم، از دست ندهید.
اسکلت دایناسور در روزنامه خراسان
یسنا بنانی| همانطور که ما جلو میرفتیم، به دستگاههای عجیب و غریبی میرسیدیم که صداهای بلند و ترسناکی داشتند. در آنجا خیلی دستگاه بود. دستهای از کاغذها را در دستگاه برش میگذاشتند و چگونگی برش دادن کاغذها را به ما نشان میدادند. دستگاههایی که در آنجا بودند، نامهایشان سخت بود مثلا: «گریپِر! »
بعد به دستگاههایی رسیدیم که همزمان چهار یا پنج رنگ را با هم چاپ میکردند. من یکی که همانجا شاخ درآوردم چون تا حالا چنین دستگاه جالبی ندیدهبودم. بعد ما را بردند به بخش «چاپ» روزنامه. در آنجا دستگاهی بود که کل سقف آنجا را گرفتهبود. تو هم تو هم پیچیدهبود. من فکر کردم اسکلت دایناسور است. خیلی ترسناک و باحال بود. یک دستگاه نظرم را جلب کرد. داشتم به سمتش میرفتم که یکهو سر خوردم اما نیفتادم. بعد از آن آقا پرسیدم که این دیگر چیست؟ آقا گفت: «رولهای کاغذ، سنگین هستند و ما نمیتوانیم آنها را جابهجا کنیم. برای همین این وسیله را اینجا نصب کردیم تا بتوانیم رولهای سنگین را حرکت دهیم». به خودم گفتم آدم باید با این وسیلهها بازی کند چون مثل اسکیت بود. معلممان روی آن رفت و گفت بروید کنار که میخواهم سر بخورم. ما بچهها هلش میدادیم و میخندیدیم.
دستمالکاغذیهای غولپیکر روی ریل قطار
زهرا صفایی| ماشینآلات بسیاری در آنجا کار میکردند. آنها شبیه هیولاهایی بودند که کاغذ را میخوردند. آنجا همهچیز سیاه و سفید بود بهجز لباس کسانی که در آنجا کار میکردند. برای همین من زیاد خوشحال نبودم. وارد بخش دیگری شدیم. در آن بخش هوا بسیار گرم بود. در آنجا چیزی مثل استخوان دایناسور بود که کارش آویزان کردن روزنامهها بود تا به بخش آخر برسند. آنجا کاغذهای بسیار بزرگی به شکل رول دستمالکاغذی بود ولی بسیار بزرگتر که کاغذ روزنامهها بود. سقف آن بخش آنقدر طولانی بود که میتوانستی روی آن راه بروی اما نمیدانم راهش از کجا بود. حدود نیمساعت از زمانی که وارد شدهبودیم، گذشت. کمی جلوتر رفتیم. چیزی شبیه به ریل قطار در آنجا بود اما خب فرقهایی هم داشت. این ریل برای جابهجایی آن رولهای بزرگ بود. من اصلا روزنامه نمیخوانم اما حالا که دیدم چه زحمتی برای روزنامهها میکشند و چه جنگلهایی از بین میرود، سعی میکنم حداقل هفتهای یکروز روزنامه بخوانم. من تشکر میکنم از همه کسانی که در آنجا کار میکنند اما میدانید اگر اینجا آتش بگیرد، چه میشود؟ خدا میداند!
هزارپایی که کارهای مهمی بلد است
غزل ژیانی| زودتر از آنکه فکرش را بکنیم، رسیدیم. وای! چه ساختمان بزرگی! وارد بخش اول شدیم یعنی صحافی. یکی از محصولاتی که آنجا تولید میشد جلد دفتر و کتاب بود. یکی از مسئولان آنجا برایمان توضیح داد که یک جلد باید چه مراحلی را طی کند تا به دست ما برسد. وارد بخش دوم یعنی چاپ «شیت» شدیم. یکی از دستگاهها توجه من را به خود جلب کرد. این دستگاه میتوانست همزمان چهار رنگ را چاپ کند که شامل قرمز، آبی، زرد و مشکی میشد. البته این دستگاه میتواند رنگ طلایی و نقرهای را هم چاپ کند. واقعا هیجانانگیز است، نه؟ یکی دیگر از دستگاهها میتوانست در ساعت ۱۵هزار ورق را چاپ کند. بعد وارد بخش آخر شدیم یعنی چاپ« رول». به نظر من این بخش از همه جالبتر بود. آنجا یک دستگاه بسیار بزرگ بود به اسم «گریپر» که همانند یک هزارپای بزرگ بود. این دستگاه مانند یک گیره عمل میکند، به روزنامهها متصل میشود و آنها را از بین دستگاهها عبور میدهد.
حالا بیشتر هوایتان را دارم دفترهای عزیز!
النا شاهحسینی| ما به اینجا آمدهایم که ببینیم چطوری روزنامه و مجله درست میشود. به جایی میرویم که دستگاه بسیار بزرگی، کارش برش و منگنه زدن است. در اینجا کتابها و مجلهها برگههایشان به هم وصل میشود و روزی 30هزار کتاب و مجله درست میشود. دو دستگاه داریم که یکی کاغذها را برش میزند و در طرف دیگر دستگاهی است که ورقهها را صاف میکند. بچهها با دیدن این دستگاهها خیلی تعجب کردند. در جایی دیگر صفحه مانیتوری وجود دارد که رنگها و نوشتهها را روی کاغذ چاپ میکند و وقتی کارشان تمام شد به میلههایی که مانند ستون مهرههاست، آویزان میکند. یک دستگاه آنها را بستهبندی میکند و به جاهای مختلف میفرستد مانند خراسان رضوی و جنوبی و شمالی. من با دیدن اینهمه زحمت تصمیم گرفتم از کتاب و دفترهایم بیشتر مراقبت کنم.