گنجی خانم، یک روز برفی از لانه گرم و نرمش بیرون آمد تا دنبال غذا بگردد. صدای جیک جیکی شنید و گفت: «کی اون جاس؟» گنجشکی گفت: «گنجو هستم. منم مثل تو یک گنجشکم.دارم دنبال غذا می گردم. تو چیزی برای خوردن داری؟»
گنجی خانم گفت: «نه، خودم هم خیلی گرسنهام ولی ناراحت نباش من دو تا چشم دارم تو دو تا چشم، با چهار تا چشم بهتر میشه دنبال غذا بگردیم».
گنجی و گنجو پرواز کردند و این طرف و آن طرف را گشتند ولی باز هم غذایی پیدا نکردند. گنجشک دیگری به آنها نزدیک شد و گفت: « اسم من گنجکه، غذایی دارین به من بدین؟»
گنجی خانم گفت: «نه ما خودمون هم گرسنهایم ولی من دو تا چشم دارم و گنجو هم دو تا چشم داره و تو هم دو تا چشم. با شش تا چشم بهتر میتونیم دنبال غذا بگردیم.»
سه گنجشک پرواز کردند و دنبال غذا گشتند و گشتند تا این که گنجو از آن بالا یک ظرف غذا توی برفها پیدا کرد و به گنجی و گنجک خبر داد.
گنجشکها روی ظرف نشستند تا خواستند غذا بخورند، یک گربه کنار ظرف غذا پرید.
گنجشکها فرار کردند.
گنجی خانم گفت: «باید کاری کنیم که گربه از ظرف غذا دور بشه» گنجشکها به نوبت روی زمین نشستند تا گربه میخواست آنها را بگیرد، فرار
می کردند.
کار خطرناکی بود ولی با این کار گربه از ظرف غذا دورِ دور شد.
گنجشکها به طرف ظرف غذا برگشتند. کلی پرنده کنار ظرف نشسته بودند و غذا میخوردند. سه تا گنجشک هم سریع خودشان را کنار پرندهها جا کردند و غذا خوردند.
نویسنده: آرزو مصطفی