علی از خواب بیدار شد. چشمانش را مالید، همه جا تار بود. عینکش را از روی میز برداشت و به چشم زد. در راهرو را باز کرد و به حیاط رفت. کنار حوض نشست.
عینکش را از روی چشمش برداشت و آن را لب حوض گذاشت و مشتی آب به صورتش پاشید. شیشه عینک زیر نور خورشید برق میزد. کلاغ از بالای درخت برق شیشه عینک را دیده بود، آرام پر زد و آمد کنار حوض نشست. علی حواسش به کلاغ نبود. کلاغ یواش یواش به طرف عینک رفت، بعد ناگهان دسته عینک را با نوکش گرفت و به طرف لانهاش پرید. علی داد زد: «آهای کلاغه عینکم رو کجا میبری؟ عینکم رو پس بده!»
کلاغ عینک را داخل لانهاش گذاشت و با خوشحالی از پشت آن به درختان جنگل نگاه کرد اما وقتی دید همه جا تار شده، قارقاری کرد و گفت: «چرا همه چیز را تار میبینم؟!»
علی از پایین درخت بلند گفت: «چشمام تار میبینه، عینکم رو بده»
کلاغه گفت: «قارقار... راستش رو بخوای با عینک تو چشمای منم تار میبینه!»
علی دستهایش را باز کرد و گفت: «پس بندازش پایین.»
کلاغ قارقاری کرد و گفت: «اما اگه بندازم پایین نمیتونی بگیری، شیشهاش میشکنه!»
پس با نوکش دسته عینک را گرفت، پر زد و عینک را آرام روی آب حوض رها کرد. علی به طرف حوض رفت، عینکش را از داخل آب برداشت، خشک کرد و به چشمانش زد و رو به کلاغ گفت: «ممنون که عینکم رو پس دادی. حالا دیگه تار نمیبینم.»
کلاغ بالای سر علی چرخ زد و گفت: «منم همین طور»
نویسنده :عارفه رویین