شهرقصه
تعداد بازدید : 8
وقتی کلاهها معلم میشوند!
دو تا بره کوچک بودند به نامهای خرمایی و حنایی که با هم دوست بودند. حنایی علاقه زیادی به کلاه داشت. برای همین تا جایی که میتوانست برای خودش از وسایل مختلف کلاه درست میکرد. گاهی از برگ، گاهی از شاخههای نازک درخت، گاهی از کاه و گاهی هم حتی از پشم مامانش! اما خرمایی که کلاه دوست نداشت، همهاش از کار حنایی ایراد میگرفت و میگفت: «این کار وقت تلف کردنه!»
یک روز حنایی کلاه خال خالیاش را سرش گذاشت تا به مزرعه کنار آبشار برود. در راه چند تا بزغاله بازیگوش از راه رسیدند و کلاه حنایی را برداشتند و شروع به بازی با آن کردند. حنایی دید که تعداد آنها زیاد است و حتی اگر هم بخواهد نمیتواند دنبال آنها بدود. پس همان نزدیکی منتظر ماند تا بالاخره بعد از این که برغالهها خسته شدند، رفت و کلاهش را از آنها گرفت. حنایی به کلاهش گفت: «خال خالی تو امروز به من یاد دادی که میتونم صبور باشم!»
روز بعد حنایی کلاه قرمزش را سرش گذاشت و این بار راهی تپه پشت مزرعه شد. در راه، عمو اسبی، کلاه او را برداشت و روی سر خودش گذاشت و گفت: «اگه کلاهت رو میخوای باید خودت از روی سر من برداری» حنایی قدش از عمو اسبی خیلی کوتاهتر بود. برای همین ناچار بود تا آن جایی که میتواند بالا بپرد. بعد از چندین و چند بار پریدن، حنایی توانست با یک پرش خیلی بلند کلاه را از روی سر عمو اسبی بردارد. حنایی به کلاهش گفت: «قرمزی تو به من یاد دادی که میتونم برای رسیدن به هدفم، بارها و بارها تلاش کنم!»
روز بعد حنایی کلاه پشمی سفیدش را سرش گذاشته بود و با خرمایی برای گردش بیرون رفتند که خانم موشه و هفت بچهاش را دیدند که ناراحت هستند. خرمایی پرسید: «چی شده خانم موشه؟» موش گفت: «بچههام وقتی روی زمین میخوابند سردشون میشه» حنایی کلاهش را به خانم موشه داد وگفت: «فکر کنم این میتونه یه رختخواب گرم برای بچهها باشه» خانم موشه تا کلاه را زمین گذاشت، بچهها دویدند داخلش و خیلی سریع خوابشان برد. خرمایی نگاهی به حنایی کرد و گفت: «آفرین! این کلاه نشون داد که تو میتونی بخشنده باشی» حنایی هم لبخندی زد و گفت: «آره کلاههای من چیزهای مهمی به من یاد دادهاند؛ این که من میتونم صبور، پرتلاش و البته بخشنده باشم!»
اقتباسی از کتاب: کلاههای همیلتون، نوشته مارتینه آبورن