هوای جنگل سرد شده بود. سنجابی که بالای یکی از شاخههای درخت نشسته بود یک دفعه گفت: «آپیچی»
موشی گوش هایش را تکان داد و گفت: «این صدای چی بود؟»
خرگوشی گفت: «چه صدایی؟ آپیچی...»
موشی گفت: «یه صدا مثل همین که تو الان گفتی.آپیچی!»
خرگوشی گفت: «این صدای عطسه است. حتما کسی سرما خورده»
موشی دمش را تکان داد و گفت: «اگه برف بیاد منم سرما میخورم؟! باید لباس گرم بپوشیم.»
سنجابی که بالای درخت بود، همان طور که میلرزید گفت: «من که لباس گرم ندارم. آپیچی»
خرگوشی گفت: «منم ندار . .
هنوز جمله خرگوشی تمام نشده بود که سنجابی چند عطسه خیلی بلند کرد طوریکه شاخههای درخت شروع به لرزیدن کرد و چند تا توپ رنگی پایین افتاد.
موشی سرش را بلند کرد و گفت: «برفهای رنگی داره میباره.»
سنجابی سریع پایین دوید و یکی از توپ های رنگی را بغل کرد و گفت: «چه توپ گرم و نرمی. کاش برای من بود.»
خرگوشی گفت: «این یک توپ کاموایی است.»
خاله عنکبوت که بالای درخت، مشغول بافتن یک شال گردن دراز برای زرافه خانم بود، خندید و گفت: «چه عطسه بلندی. تمام کامواهام قل خوردن و افتادن پایین.»
خرگوشی گفت: «خاله عنکبوت من سردمه.
برای من یک ژاکت گرم میبافی؟»
موشی گفت: «برای منم یک شال گردن.»
سنجابی نگاهی کرد و گفت: «منم سردمه.
لباس کاموایی میخوام.»
خاله عنکبوت گفت: «من خیلی سریع براتون لباس میبافم. آخه من هشت تا دست دارم. فردا صبح بیاین و لباسهای خودتون را ببرین.»
خرگوشی و سنجابی و موشی خیلی خوشحال شدند. فردا صبح خیلی زود کنار درخت خاله عنکبوت رفتند و لباسهای قشنگشان را پوشیدند.
تصویر سازی ها :سعید مرادی