شبتابها پشت پنجره جمع شده بودند. شبتاب کوچولو داخل خانه را نشان داد. تاریک بود و یک نور کوچک گوشه هال دیده میشد.
شبتاب کوچولو گفت: «اون شبتاب تو خونه تنهاست، باید بیاریدش بیرون!»
اما پنجره بسته بود. شبتابها با هم پنجره را هل دادندولی باز نشد.
بابا شبتاب گفت: «بریم دورتادور خونه رو بگردیم، هرکی راهی برای داخل شدن به خونه پیدا کرد به بقیه خبر بده!»
همه قبول کردند. رفتند و دورتادور خانه را چرخیدند. 10 دقیقه گذشت. همه برگشتند.
هیچ کدام راهی به داخل خانه پیدا نکرده بودند.
شبتاب کوچولو گفت: «بیچاره، فقط یه گوشه نشسته، داره غصه میخوره! یه کاری بکنید!»
بابا شب تاب گفت: «بیاین براش نمایش اجرا کنیم که خوشحال بشه و حوصلهاش سر نره!» بعد همه دست به دست هم دادند و بالا و پایین پریدند. چرخیدند و چرخیدند.
صاحبخانه که بیدار شده بود از توی هال شبتابها را پشت شیشه دید، جلو رفت. پنجره را باز کرد تا بازی شبتاب ها را تماشا کند.
شبتابها به سرعت وارد خانه شدند و به طرف شبتاب رفتند که روی میز نشسته بود.
صاحبخانه هم که آن ها را دید، لای پنجره را باز گذاشت تا آنها بتوانند، بیرون بروند. به اتاقش رفت و خوابید. کمی گذشت. همه شبتابها از لای پنجره بیرون رفتندو با ناراحتی پشت پنجره نشستند. بابا شبتاب گفت: «اینهمه تلاش کردیم بیفایده بود!» مامان شبتاب گفت: «چراغ پیغامگیر تلفن بود، نه کرم شبتاب!»
مادربزرگ گفت: «خداروشکر کنید که شبتاب نبود وگرنه حتما از تنهایی مریض میشد.»
نویسنده :فاطمه رضایی برفوئیه