خورشید داشت میتابید. آدمبرفی گرمش شده بود و شر و شر عرق میریخت. آدم برفی اما نه فقط از گرما که از موضوع دیگری هم عصبانی بود. آخر دماغ او سر جایش نبود!
آدمبرفی از روی تپه سر خورد و پایین آمد. با عصبانیت به روباه گفت : «تو دماغ منو برداشتی؟» روباه دماغش را بالا گرفت و گفت: «آخه من با این دندونای تیزم میام هویج بخورم؟»
خورشید داشت آدمبرفی را بیشتر آب میکرد. او با خود فکر کرد باید زودتر دماغم را پیدا کنم. پس روی برفها سُر خورد تا به موشه رسید.
از موشه پرسید: «تو دماغ منو ندیدی؟» موشه گفت: «دماغ چیه؟ مگه دماغ میتونه نباشه؟» آدمبرفی جواب داد: «خب دماغ من یک هویج بود».
موشه که گرسنه بود دندانهایش را به هم زد و گفت: «اگه دماغت رو پیدا کردی، یک گاز از اون به من میدی؟» آدم برفی از این حرف خوشش نیامد.
او که داشت کوچک و کوچکتر می شد باز سُر خورد تا به لانه خانم خرگوشه رسید. دم خانه خانم خرگوشه آدمبرفی دیگر آب آب شده بود.
آن قدر که روی زمین مثل یک جوی کوچک و باریک به حرکت در آمد و به داخل لانه خانم خرگوشه رفت. داخل لانه خانم خرگوشه اما آدمبرفی چیزی را دید که باعث شد خیلی خوشحال شود.
بچهخرگوشها خیلی گرسنه بودند و همگی داشتند با اشتها هویج میخوردند. آدمبرفی کمی به آنها نگاه کرد. او خیلی خوشحال شد و کنار پنجه بچه خرگوشها به زمین فرو رفت.