توی جعبه مدادرنگی، مدادسیاه ایستاد و گفت: «هر کس خودش رو معرفی کنه». مداد اول گفت: «من زردم» مداد دوم گفت: «من قرمزم» مداد سوم گفت: «سبز» مداد چهارم گفت: «آبی» مداد پنجم هم گفت: «منم آبی» مداد ششم هم گفت: «اسم منم آبیه» مداد سیاه گفت: «چرا شما سه تا یک اسم دارید؟» یکی از آبیها گفت: «من میدونم آبی هستم». مداد دیگر گفت: «من فقط دوست دارم آبی باشم». مداد آبی کوچولو با ناراحتی گفت: «یعنی ممکنه من آبی نباشم؟»
مداد قرمز گفت: «دختر کوچولو باید یک نقاشی بکشه تا اسم شما مشخص بشه» مداد رنگیها کنار دفتر نقاشی نشستند و منتظر شدند تا مژده بیاید.
مژده آمد و شروع کرد به نقاشی کشیدن. مداد سیاه را برداشت. یک درخت کشید و با مداد سبز آن را رنگ کرد. یک دایره کشید و آنرا زرد کرد و گفت: «چه خورشید قشنگی!» مژده یکی از آبیها را برداشت. با آن آسمان نقاشی را آبی کرد. مداد با خوشحالی فریاد زد: «جانمی جان. فهمیدم من آبی آسمانی هستم». در نقاشی مژده، یک پیراهن روی بند رخت، آویزان بود. مژده مداد دوم را برداشت. با آن پیراهن را رنگ کرد و گفت: «این آبی لاجوردی». مداد خندید و گفت: «پس من آبی لاجوردی هستم».
مداد آبی سوم که از همه کوچکتر بود، داد زد و گفت: «حالا نوبت منه» اما مژده مداد قرمز را برداشت و ماهیهای توی حوض را رنگ کرد. مداد کوچولو غصه دار شد و با خودش گفت: «شاید من اصلا آبی نیستم». درست در همین موقع، مژده او را برداشت و با او تمام کاشیهای حوض را رنگ کرد
ماهی ها داد زدند: «وای چه آبی فیروزه ای قشنگی...»
حالا توی جعبه مدادرنگی سه تا آبی بود. آبی لاجوردی، آبی آسمانی و آبی فیروزه ای.
نویسنده: فاطمه صفری