پرونده
تعداد بازدید : 69
تصمیم «بهاری» در یک شب برفی
اسماعیل بهاری فروشنده دوره گردی است که با پساندازهای اندکش، مدرسهای روستایی ساخته و در گفتوگو با ما از این تصمیم جالبش می گوید
نویسنده : محمدعلی محمدپور| روزنامهنگار
عنوان «خیّر مدرسهساز» که به گوشمان میخورد معمولا در ذهن همه ما تصویر یک خیر با تمکن مالی بالا تداعی میشود. شخصی که یا مدیرعامل یک شرکت بزرگ است یا یک تاجر موفق یا یک بازاری. اما اسماعیل بهاری هیچ کدام از اینها نیست. او یک فرشنده دورهگرد ساده است. کسی که خودش زندگی پرماجرایی داشته، امروز هم مشکلات زیادی دارد اما همه اینها باعث نشده ذهنش معطوف به حل مشکلات اطرافش نباشد. او دنیای اطرافش را بهخوبی میبیند و برای بهتر شدنشان تلاش میکند. بهاری از هر چه پس انداز داشته گذشته تا اجازه ندهد دانشآموزان یک روستا در سرمای زمستان برای تحصیل مشکلی داشته باشند. در این پرونده که از نظرتان میگذرد با «اسماعیل بهاری» خیّر مدرسهساز روستای سعیدآباد در استان آذربایجانشرقی بیشتر آشنا میشویم.
دورهگردی، سرما و گرما نمیشناسد
اسماعیل بهاری، شغل اش را دست فروش دورهگرد بیان میکند. او با پیکانوانت اش که آن را «ابوقراضه» میخواند به روستاهای اطراف شهر مراغه میرود و مواد غذایی، خواربار، خشکبار و از این جور چیزها میفروشد. او درباره کار خودش میگوید: «الان حدود 9 سالی میشود که دقیقا کارم همین است. البته من از بچگی کار دست فروشی زیاد کردهام. اما در این بین چند سالی بستنیفروشی را تجربه کردهام. چند سالی در کارخانه کاغذسازی کار کردهام. مدتی راهآهن کار کردهام و الان نزدیک به 9 سال است با ماشین خودم دورهگردی میکنم». بهاری درباره شرایط شغلی اش و درآمدی که دارد میگوید: «کار ما یک جوری است که در سرما و گرما شرایط سخت است. تابستان از گرما اذیت میشویم و زمستان از سرما در رنج هستیم. درآمد من متفاوت است. ممکن است یک روز صد هزار تومان و یک روز تا 500 هزار تومان دربیاورم اما با توجه به اینکه زمستان گاهی برف سنگین میبارد بعضی روزها کلا سرکار نمیتوانم بروم و درآمدم از ماهی سه میلیون تومان، کمتر است. الان که با شما صحبت میکنم هم تازه از روستایی رسیدهام که حسابی برف باریده بود».
نتوانستم از سرما خوردن بچهها راحت بگذرم
تقریبا همه ما خبر داریم که بسیاری روستاها وضع خوبی برای تحصیل دانشآموزان ندارند اما هیچ وقت به فکرمان نرسیده که ما هم میتوانیم کاری کنیم تا این شرایط بهتر شود. اما اسماعیل، بیتوجه نبوده و خوب اطرافش را نگاه میکرده است. او درباره انگیزهای که باعث شد به فکر ساخت مدرسه بیفتد این گونه توضیح میدهد: «گفتم که زمستانها میروم روستاهای مختلف.به این روستای سعیدآباد هم چند سال است رفت و آمد دارم و فروشندگی میکنم. یک روز مشاهده کردم دانشآموزان در فصل زمستان در یک کانکس درس میخوانند و واقعا سردشان می شود در برف و سرما بخواهند چنین جایی باشند. در یک لحظه درد تمام وجودم را گرفت و جرقه ساخت این مدرسه همان جا به سرم خورد و یک روز رفتم پیش مدیر مدرسه یک چایی با هم خوردیم و ازش پرسیدم چند دانشآموز دارند؟ گفت 40 نفر. بعد بیمقدمه بهش گفتم من میخواهم برای این روستا مدرسه بسازم. شاید آن مدیر باورش نمیشد یک دست فروش بتواند چنین کاری کند. من رفتم آموزش و پرورش و مصمم بودم که این مدرسه را هر چه زودتر بسازم».
کارگری میکردم تا مزد بناها را جور کنم
شاید برای شما هم سوال باشد که یک فروشنده با این اوضاع مالی چطور میتواند مدرسهای ساخته باشد. اراده اولیه بهاری به اضافه پشتکارش باعث شده او از همه داراییاش بگذرد که به هدف مد نظرش برسد. این خیّر پرتلاش و باایمان میگوید: «من 50 میلیون تومان پسانداز داشتم. من هم مثل خیلیها مشکلات زیاد همزمان توی زندگیام داشتم. این پسانداز حاصل ماهها کار کردنم بود. اما با همان پول بسما... گفتم وشروع کردم. یک سری جنس و وسایل هم داشتم که آنها را هم فروختم و روی هم رفته پولی فراهم کردم تا کار ساخت و ساز شروع شود. میپرسید بقیهاش چطور جور شد؟ من همزمان ساعت کارم در فروشندگی را هم زیادتر کردم تا پول بیشتری دربیاورم. خرد خرد پول هزینه کارگران را درمیآوردم. مواقعی بود که برای مزد کارگر و استاد بنّا میماندم اما مدتی کار میکردم و پولشان را میدادم. البته من از همان اول خواستم پیمانکار خودم باشم تا روی سر این کار باشم و بدانم بهموقع تمام میشود. در تمام مراحل توی کار ساخت اش خودم بودم. من ریزهکاریها هم برایم مهم بود. مثلا گفتم حتما باید محافظ فیوز داشته باشد برق مدرسه که اگر خدای نکرده دست بچهای یک موقع خورد به سیم بچه کاریش نشود و زود فیوز بپرد».
طی 7 ماه مدرسه را تحویل دادم
خیلی شنیدهایم که میگویند شما در کار خیر اولین قدم را بردارید خدا خودش به شما کمک خواهد رساند. او داستان شروع ساختوساز مدرسه را این گونه روایت میکند: «ما سال گذشته همین موقعها کار را شروع کردیم. میدانستم کار سختی در پیش دارم اما به خدا توکل کردم. موقع خرید مصالح هر جا میرفتم بهشان توضیح میدادم من یک فروشنده دورهگرد هستم و میخواهم مدرسه برای یک روستا بسازم. آنها برایشان خیلی جالب بود و البته لطف میکردند تخفیفهای خوبی به من میدادند. شهر ما کوره آجرپزی دارد مثلا آنها تخفیف خوبی دادند. برای خرید سیمان، شن و ماسه و تیرچه بلوک و همه مصالح دیگر هم همکاریهای خوبی با من کردند که همین جا از همهشان تشکر میکنم. کل ساختوساز مدرسه حدود هفت ماه طول کشید. الان مسئولان آموزش و پرورش به من میگویند آن اولش که تو شروع کردی ما باور نمیکردیم بتوانی انجام دهی اما من شب و روز سعی کردم هم کار فروشندگی کنم هم در روند ساخت حاضر باشم. یک شب سر پروژه آنقدر خسته بودم که داشتم بیهوش میشدم که یکی از ساکنان آمد و گفت کار مرا انجام میدهد و مرا فرستاد خانه. برایم خیلی مهم بود که بهموقع انجام شود و به قولم عمل کرده باشم».
کاش همه ما در حد توانمان چراغی روشن کنیم
بسیاری از دکتر، مهندسها و معلمهای امروز خیلیهاشان از پشت همین نیمکتهای ساده مدرسههای روستایی شروع کردهاند. اسماعیل هم به این موضوع اشاره میکند و درباره اهمیت ساخت این مدرسه میگوید: «من برایم مهم بود بچهها مکان خوبی برای درس خواندن داشته باشند و اذیت نباشند. مدرسهها آینده کشور را میسازند. همین روستا هم آدمهای زیادی هستند که وضع مالی مناسب برای ساخت مدرسه را دارند اما نمیدانم ظاهرا خیلی اهمیت اش درک نشده است. مسئولان درباره خیلی روستاها غفلت کردهاند. به نظر من اگر از همین مدرسه چند دکتر، مهندس و معلم و مدیر به جامعه معرفی شوند برای من بس است و ارزشش را داشت من این کار را بکنم. این مدرسه برای من به عنوان باقیات صالحات هم میماند. موقع افتتاح این مدرسه گفتم بنویسند وقف مرحوم اسماعیل بهاری. همه خندیدند به من گفتند تو که مرحوم نشدهای. من گفتم فرقی ندارد. مرحوم یعنی رحمت خدا به ما برسد که چه در زندگی و چه در دنیای آخرت ما محتاج این رحمت خدا هستیم. ما ترکها ضربالمثلی داریم که باید چراغی را روشن کرد، همین مدرسه تا وقتی هست برای من چراغی است که نورش به آدمها فایده میدهد».
زندگی پرماجرایی داشتهام
شاید لحظهای به ذهن کسی رسیده باشد که اسماعیل مشکلات و سختیهای زندگی ما را ندارد اما این مرد بااراده گفتنیهای زیادی هم از زندگی پرماجرای خودش دارد که وقتی از زندگی شخصیاش میپرسم این گونه پاسخمان را میدهد: «من دو دختر داشتم که یکیشان در 21 سالگی به علت تصادف فوت کرد. حالا یک دختر دارم که ازدواج کرده است. از همسر سابقم چند سال پیش جدا شدم و با همسر فعلیام یک سالی میشود ازدواج کردهام. ما همان اوایل انقلاب رفتیم تهران و من 15 سالی آنجا بودم که در بستنیفروشی و راهآهن کار کردم. بعد از آن دوباره برگشتم مراغه و مدتی کاغذسازی و بقیهاش را دست فروشی کردهام. از مشکلاتم بخواهم بگویم، اول اینکه من فرزند از دست دادهام. همسردومم معلول است. من هنوز مهریه همسر قبلیام را دارم ماهیانه پرداخت میکنم. دو سال مانده که بتوانم بازنشسته شوم و هزینه بیمهام را خودم میدهم. یک خاطره جالب هم بگویم که همین چند وقت پیش یک پیکان داشتم بردم صافکاری. آنجا مغازه آن بنده خدا آتش گرفت و ماشین من از بین رفت. آنها گفتند حاضرند هشت میلیون خسارت ماشین را بدهند اما من دیدم جوان هستند و مغازهشان از بین رفته. نصف خسارتم را بخشیدم و همان را هم گفتم هر وقت وضعش بهتر شد به من برگرداند».
همسرم میگوید یک مدرسه دیگر هم بساز
اسماعیل خانواده و به خصوص همسرش را همراه خودش در تمام این مسیر معرفی میکند و میگوید: «همسرم خیلی با من همدل و همراه است و همین چند شب پیش به من گفت بیا یک مدرسه دیگر هم بسازیم. اول فکر کردم شوخی میکند اما فهمیدم در این کار جدی است. من به اتفاق همسرم کار مدرسهسازی را هر چقدر بتوانم ادامه میدهم. الان همان کانکس را که قبلا مدرسه روستای سعیدآباد بود خریدهام و میخواهم به عنوان مرکز بهداشت به یکی از روستاها اهدا کنم. منتها چون الان راه صعبالعبور است منتظریم هوا گرمتر شود و به روستای جدید ببریم. راستی همین چند روز پیش از من تقدیر کردند و لوح تقدیر و یک تابلوی «و ان یکاد...» هدیه دادند. همسرم به من گفت ما که یک تابلو خانه داریم این را ببر مدرسه تا آنجا بگذارند».