فاطمه و مینا که به خانه آمدند، دو جعبهی کادوپیچ شده رو توی حیاط دیدند.
روی یکی نوشته شده بود، «هدیهی قبولی مینا» و روی یکی نوشته شده بود «هدیهی قبولی فاطمه» فاطمه و مینا با خوشحالی هدیههایشان را باز کردند. دو جفت کفش قرمز شبیه هم.
چه قدر قشنگ بودند!
فاطمه و مینا با خوشحالی کفشها را از جعبههایشان در آوردند و با سرعت پوشیدند.
چند قدمی راه رفتند. ناگهان مینا کفش قرمز پای راستش رادر آورد و گفت: «چه قدر پامو اذیت میکنه!» کفش قرمز پای راست گفت: «آخیش. چقدر پای مینا بزرگ بود».
فاطمه شروع به راه رفتن کرد و گفت: «چرا کفش پای راستم اینقدر گشاده».
مینا گفت: «بیا به مامان بگیم» آنها کفشها را توی حیاط گذاشتند و به اتاق رفتند.
کفش پای چپ مینا گفت: «من که راحت بودم. چرا منو درآورد؟»
کفش پای راست مینا کمی فکر کرد و گفت: «من به پای مینا تنگ بودم و تو به پای فاطمه گشاد بودی» کفش پای راست فاطمه نگاهی به خودش کرد و گفت: «آره من گشاد بودم.
آخه من شماره 31 هستم».
کفش پای چپ فاطمه گفت: «اما من شماره 30 هستم»
کفشها فهمیدند که آقای مغازه دار اشتباهی آن ها را لنگه به لنگه داخل جعبهها گذاشته است.
این بود که هر لنگه کفش رفت و پیش لنگهی خودش نشست.
فاطمه و مینا همراه مادرشان به حیاط آمدند و کفشهایشان را پوشیدند.
اما این بار نه پاهای فاطمه و مینا اذیت شدند و نه کفشها. فاطمه و مینا با هم گفتند: «خیلی ممنون مامان. هم قشنگه. هم اندازه»