توی باغچه حیاط خانه سارا کوچولو گل سرخی زندگی میکرد که خیلی ناراحت بود. دوستان او همه توی باغچه، کنار هم بودند اما او پیش دوستانش نبود.
یک روز به سنجاقکی که در اطرافش پرواز میکرد، گفت: «سنجاقک کوچولو می شه منو ببری پیش دوستام؟ من این جا تنهام». سنجاقک گفت: «من خیلی دلم میخواد بهت کمک کنم اما خیلی کوچیکم، نمیتونم» وازآنجا رفت. گل سرخ باز هم غمگین بود، ناگهان صدایی شنید. خم شد وبه پایین نگاه کرد. صدای جیرجیرک بود که داشت آواز میخواند. گل سرخ خوشحال شد و گفت: «جیرجیرک جان! منومیبری پیش دوستام؟ من این جا تنهام».
جیرجیرک گفت: «اما من خیلی کوچیکم. متاسفم، نمیتونم کمکت کنم».
گل سرخ دوباره ناراحت شد و گلبرگهایش را جمع کرد و غصه خورد. روز بعد، سارا کوچولو به حیاط آمد و کنار باغچه رفت. چشمش به گل سرخ افتاد که پژمرده شده بود. سارا پدرش را صدا زد و به او گل سرخ را نشان داد. پدر سارا تا گل سرخ را دید، بیل کوچکش را برداشت و جای گل را عوض کرد و او را کنار دوستانش گذاشت.
حالا دیگر گل سرخ هم مثل دوستانش میخندید و خوشحال بود.
نویسنده: غزاله صفدری