1- بهمن به خواهرش لاله گفت: «می شه برای فردا ماژیکات رو به من قرض بدی؟» لاله پرسید: «ماژیکای خودت چی شدن؟ تو هم که یک بسته ماژیک مثل ماژیکای من داشتی.» بهمن سرش را پایین انداخت. لاله سرش را تکان داد و پرسید: «گم کردی؟» بهمن آهسته گفت: «بله» لاله گفت: «من ماژیکهامو می دم اما باید قول بدی خوب ازشون مراقبت کنی و فردا از مدرسه که اومدم به من برگردونی چون قراره دوستام بیان این جا و با هم روزنامه دیواری درست کنیم». بهمن خوشحال شد و گفت: «قول می دم».
2- روز بعد بهمن از مدرسه که آمد، داشت تکالیفش را انجام می داد که خوابش برد. وقتی از خواب بیدار شد ساعت از 2 گذشته بود با خودش گفت: «حتما تا حالا خواهرم اومده. برم ماژیکاش رو بدم» فکر میکرد ماژیکها را کنار کیف گذاشته، اما هر چه گشت چیزی پیدا نکرد. با خودش گفت شاید اشتباه میکنم و ماژیکها را از کیفم بیرون نیاوردم. توی کیف را هم گشت اما فایدهای نداشت. با ناراحتی گفت: «حالا چه کار کنم؟» از اتاقش بیرون آمد و از مامان پرسید: «خواهرم کجاست؟» مامان گفت: «با دوستاش توی اتاقن» بهمن گفت: «من توی مدرسه یک چیزی جا گذاشتم. الان برمیگردم»
3- بهمن به مدرسه رفت و در کلاس شان را زد و گفت: «من توی میزم چیزی جا گذاشتم». آقای معلمی که سرکلاس بود به او اجازه داد داخل کلاس شود و توی میزش را نگاه کند، اما چیزی آنجا نبود. آقا معلم به او گفت: «برو دفتر، جای اشیای گم شده رو ببین. شاید اونجا باشه» بهمن به دفتر مدرسه رفت و با اجازه آقای ناظم کمد وسایل گم شده را نگاه کرد. یک خودنویس از دستش روی زمین افتاد. خم شد تا خودنویس را بردارد که پایش خورد به آن و خودنویس زیر کمد رفت. دستش را زیر کمد برد. دستش به چیزی خورد. آن را بیرون آورد. جعبه ماژیکها بود. خیلی خوشحال شد. خودنویس را هم در آورد و سر جایش گذاشت.
4- بهمن با خوشحالی به خانه برگشت و در اتاق خواهرش را زد. لاله بیرون آمد و گفت: «سلام. بیدار شدی؟ ببخشید من دوستام اومده بودن و ماژیک ها رو لازم داشتم. اومدم اتاقت که ماژیکها رو بگیرم اما تو خواب بودی. منم خودم از کنار کیفت برداشتم». بهمن با تعجب به جعبه ماژیک دستش نگاه کرد. لاله که جعبه ماژیک دست بهمن را دید خوشحال شد و گفت: «ماژیکات رو پیدا کردی؟ خب دیگه من برم پیش دوستام که کلی کار داریم. این دفعه دیگه مواظب ماژیکات باش» بعد هم توی اتاقش رفت و در را بست. بهمن یکی از ماژیکها را از جعبه بیرون کشید و به برچسب دورش که نگاه کرد، خندهای به لبهایش آمد. روی برچسب نوشته شده بود: «بهمن بهاری»