چند روزی بود که قیچی قچ قچ میخندید و خرابکاری میکرد. نازنین هم این را فهمیده بود. مثلا چند روز پیش که مامان میخواست با قیچی بقیه نخ دکمه اش را که دوخته بود برش بزند، قچ قچ خندید و یک تکه از لباس مامان را قیچی کرد.
مامان خیلی ناراحت شد، چون این لباسش را خیلی دوست داشت. امروز هم وقتی بابا داشت با قیچی موهایش را مرتب میکرد، گوش بابا را زخمی کرد و قچ قچ خندید. بابا دردش آمد و عصبانی شد.
نازنین که متوجه کارهای قیچی شده بود، قیچی را برداشت و به گوشه اتاق برد و شروع به صحبت با او کرد.
نازنین به قیچی گفت: «تو داری با کارهایت همه را ناراحت میکنی و خودت قچ قچ میخندی» بعد هم قیچی را تنها گذاشت و رفت. چند روزی گذشت و کسی سراغ قیچی نیامد.
قیچی حوصلهاش سر رفته بود.
نازنین میخواست برای روز مادر یک کاردستی درست کند و به مادرش هدیه بدهد. سراغ قیچی رفت و گفت: «بیا بریم. باید کمک کنی که یک هدیه خوب به مامان بدم. اما این بار دیگه شیطونی نکن. باشه؟»
نازنین قیچی را برداشت و رفت. مشغول کاردستی درست کردن شد. قیچی هم هر کاری که نازنین میگفت، انجام میداد و خرابکاری نمیکرد. کاردستی که تمام شد، نازنین مامانش را صدا کرد و هدیهاش را به مامان داد.
مامان لبخند زد و گفت: «عالی شده. ممنونم دخترم». بعد هم کاردستی نازنین را به بابا نشان داد و گفت: «ببین چه دختر هنرمندی داریم!»
بابا هم خندید و گفت: «آفرین به دختر گلم».
نازنین با خوشحالی به قیچی که توی دستش بود، نگاه کرد.
قیچی با خودش گفت: «اینطوری بهتره. همه با هم بخندیم» و بعد هم قچ قچ خندید.