1- مامان با عجله لباسها را روی طناب میانداخت، چون محسن دوست داشت زودتر به پارک بروند. عجله باعث شد مامان گیره زدن به لباس سبز محسن را فراموش کند. مامان و محسن که رفتند باد آمد و بلوز محسن را از روی طناب بلند کرد و روی درخت حیاط انداخت. جوجههای خانم گنجشکه، با دیدن پارچه سبز نزدیک لانه تعجب کردند. پاحنایی گفت: «روی نوک درخت یه کلاغ بزرگ نشسته، اگه صدامون رو بشنوه، میاد و ما رو می بره. بیاین بریم پشت هیولای سبز قایم بشیم.» جوجهها پشت بلوز سبز محسن که به شاخه گیر کرده بود، قایم شدند تا کلاغ رفت. بعد از هیولای سبز که ساکت نشسته بود، تشکر کردند و به لانه برگشتند. چند لحظه بعد، باد تندی آمد و بلوز را روی زمین انداخت.
2- بلوز محسن نزدیک لانه کفشدوزکها روی زمین افتاد. مادربزرگ کفشدوزکها پایش زخمی شده بود. آن روز درد پایش بیشتر شده بود و نمیتوانست از جایش تکان بخورد. با بالا آمدن خورشید، آفتاب وارد لانه کفشدوزکها شده بود و داشت مادربزرگ را اذیت میکرد. با افتادن بلوز محسن در نزدیکی لانه کفشدوزکها، جلوی لانه آنها سایه شد و مادربزرگ نفس راحتی کشید. مادربزرگ از هیولای سبز تشکر کرد. تا عصر هیولای سبز جلوی در لانه کفشدوزکها بود.
3- تا این که دوباره باد شدیدی آمد و بلوز محسن را از روی زمین بلند کرد و این بار نزدیک لانه جیرجیرکها روی زمین انداخت.جیرجیرکها داشتند برای آواز عصرگاهی آماده میشدند که متوجه حضور هیولای سبز نزدیک لانهشان شدند. شب قبل موقع اجرای آواز، نسیم خنک عصرگاهی، باعث آزار جیرجیرکها شده بود اما آمدن بلوز محسن باعث شد فکری به ذهن آنها برسد. آن روز عصر همه جیرجیرکها لای چینهای بلوز سبز نشستند و بدون این که سردشان شود، حسابی آواز خواندند. کار جیرجیرکها تازه تمام شده بود و آنها راهی لانه شده بودند.
4- ناگهان باد تندی آمد و بلوز سبز محسن را از جا بلند کرد و با خودش برد. فردا صبح وقتی مامان میخواست لباسها را از روی طناب جمع کند، متوجه یک جای خالی روی طناب شد. کمی با خودش فکر کرد که جای خالی کدام لباس است که ناگهان چشمش به بلوز سبز محسن افتاد که از نرده بالکن آویزان بود. لباس را برداشت و با تعجب نگاهش کرد و با خودش گفت: «حتما دیروز چون عجله داشتم فراموش کردم به این لباس گیره بزنم. حالا مجبورم دوباره این لباس را بشویم. اما این رد پاهای کوچولو مال کیه؟»