1- موشا اسم موش فراموشکاری بود که در جنگل زندگی میکرد. یک روز که از خانه بیرون آمد و اطرافش را نگاه کرد، دید همه جا پر از برف است. چند قدم که رفت یکدفعه بوی خوبی به دماغش خورد. جیکی از موشا پرسید: «کجا میری؟» موشا گفت: «این بوی خوب، بوی غذای شماست؟» جیکی گفت: «نه. شاید بوی کیک خرگوشی باشه». موشا و جیکی رفتند تا به خانه خرگوشی رسیدند .
2- موشا گفت: «سلام. این بوی خوب، بوی کیک شماست؟» خرگوشه گفت: «نه. شاید بوی مربای سنجابی باشه». همگی به طرف خانه سنجابی رفتند. موشا گفت: «سلام. این بوی مربای شماست؟» سنجابی بو کشید و گفت: «نه. این بو از بوی مربای من خیلی بهتره» موشا و دوستانش هر چه جلوتر میرفتند، بو بیشتر می شد. به وسط جنگل که رسیدند، موشا یک دانه گل خوشبو پیدا کرد و آن را برداشت.
3- خرگوشه گفت: «دونه رو بده تا کنار هویجها بذارم و خوشبو بشن». سنجابی گفت: «دونه رو به من بده تا بذارم روی شاخههای درخت و باد بوش رو به همه جا ببره». جیکی گفت: «دونه رو بده تا اونو به آسمون ببرم و بوش همه جا رو پر کنه». موشا نگاهی کرد و گفت: « نه می خوام قایمش کنم» موشا کنار درخت چنار، یک چاله کند و دانه را در خاک پنهان کرد.
4- زمستان تمام شد. موشا از خانه بیرون آمد. همه جا سبز شده بود و بوی خوشی همه جا را پر کرده بود. سنجابی از درخت پایین آمد و گفت: «موشا دونه رو کجا گذاشتی که بوش تو هوا پخش شده؟» موشا گفت: «یادم نیست». خرگوشی گفت: «بریم دنبال بو». موشا و دوستانش به دنبال بو رفتند. هر چی میرفتند بو بیشتر و بیشتر میشد. کنار درخت چنار همه حیوانهای جنگل جمع شده بودند.
موشا گفت: «حالا یادم اومد من دونه را این جا کاشتم. دونه تبدیل به این گل خوشبو شده و عطرش همه جا رو پر کرده».