ننه کفشدوزک، کفشدوزکی ناقلا و شیطون بود. او کفش میدوخت ؛ کفشهای بچگانه ، نو و کهنه و یک کیسه پر از صداهای جورواجور، جورناجور داشت؛ از صداهای دالامب دولومب تا صدای خشخش، خسخس، فیس و فوس و.... هر وقت کفشی را میدوخت، رفو میکرد یا میچسباند، صدایی در پاشنهاش میگذاشت.
بچهها کفشهای ننه کفشدوزک را دوست داشتند. چون وقتی این طرف و آن طرف میدویدند، صدای دالامب دولومب، تالاق تولوق، درینگ جیرینگ بلند میشد. اما مامان مورچه، باباسنجاقک، ننه پروانه و بابا جون سوسکه از بس صداهای جورواجور و جورناجور شنیده بودند، کلافه شده بودند.ولی باز هم ننه کفشدوزک کار خودش را میکرد.
تا اینکه یک روز ننه کفشدوزک برای نینی کفشدوزک جشن تولد گرفت. آن ها همه بچهها را دعوت کرده بودند. در تولد همه صداها بود؛ دالامب دولومب، فیس و فوس، دیلینگ دیلینگ و ... ننه کفشدوزک کمکم از شنیدن این همه صدا کلافه شد چون صدا به صدا نمیرسید. جیرجیرک خانم میخواست آهنگ تولد تولدت مبارک بخواند، اما نمیشد. ننه کفشدوزک فکر بکری کرد. به بچهها گفت: «همگی بشینین تا یه کیک بزرگ براتون بیارم». بعد به جیرجیرک خانم چشمک زد و گفت: «همین که کیک رو آوردم تو هم بخون».
اما همین که ننه کفشدوزک کیک را آورد، هزارپا کوچولو هم از راه رسید. هر کدام از کفشهای هزارپا کوچولو یک صدایی میداد؛ درینگ جیرینگ، خشخش، دالامب دولومب و... بچه ها با دیدن هزارپا کوچولو خندیدند و تولد دوباره پر از صداهای جورواجور و جورناجور شد.
نویسنده: لیلا باقی پور
تصویر سازی :فاطمه صفری