خاله قورقوری رو به ماهی گلی کرد و گفت: «روی آب نرو. مرغ ماهیخوار آمده، شاید تو رو ببینه و ...» اما حرف قورباغه تمام نشده که ماهی گلی گفت: «من از کسی نمیترسم. ببین چه دم قشنگی دارم» بعد دمش را که سه تا باله بزرگ و زیبا داشت به قورقوری نشان داد و گفت: «میخوام دم قشنگم رو به خورشید خانم و ابرها و بقیه ماهیها و قورباغهها نشون بدم» و به روی آب حرکت کرد.
قورقوری به دنبال ماهی داد زد: « من برای خودت گفتم». اما ماهی گلی از او دور شد و توی برکه این طرف و آن طرف رفت و به ماهیها و قورباغهها میگفت: «ببینین بالههای من چه قدر قشنگ تکان میخورن».
نور خورشید روی برکه تابیده بود. ماهی گلی رفت روی آب، که مرغ ماهیخوار، او را دید. خاله قورقوری، به طرف ماهی رفت و گفت: «زود برو زیر آب». ماهی که مرغ ماهیخوار را ندیده بود، گفت: «زیر آب نمیرم. می خوام بالهها و دمم رو به خورشید خانم و ابرها نشون بدم». اما وقتی بالا پرید، یک دفعه چشمش به مرغ ماهیخوار افتاد.
مرغ ماهیخوار منقارش را باز کرد تا او را بگیرد، همزمان قورباغه هم پرید و دم ماهی گلی را گرفت و او را به زیر آب برد. ماهی وقتی دید ته برکه است و قورقوری او را نجات داده است، سرش را پایین انداخت: «خاله قورقوری من رو ببخش». قورقوری لبخندی زد و گفت: « اشکال نداره. اما قول بده بیشتر مراقب خودت باشی و به نصیحت بقیه گوش کنی».
ماهی گفت: «چشم» و بعد هم قلپ قلپ حباب درست کرد تا خاله قورقوری را بخنداند.