موش کوچولو داشت از پنجره اتاقش به ماه نگاه میکرد. او ماه را خیلی دوست داشت، چون شبیه یک توپ بزرگ و نقرهای بود. موش کوچولو آرزو داشت که دستش به ماه برسد و آن را بگیرد.
موش کوچولو به ماه نگاه کرد و گفت: «دوست داری بیای تو خونه من؟ من خیلی دوست دارم تو مال من بشی». اما ماه هیچ جوابی نداد. موش کوچولو هر شب با ماه از این
حرف ها میزد.بعد از چند شب ابری که ماه پیدا نبود، وقتی موش ماه را دید، خیلی ترسید چون دید ماه نصف شده است. موش کوچولو با خودش فکر کرد یعنی چی شده؟ نکنه چون من میخواستم آن را به اتاقم بیاورم، ماه قهر کرده و دارد میرود؟ چند شب بعد او دید که ماه باز دارد باریک و باریک تر میشود. او خیلی غصه میخورد چون فکر میکرد ماه از دست او ناراحت است و دارد میرود، برای همین زد زیر گریه.
آقای لاکپشت که نزدیک خانه موش کوچولو زندگی میکرد از صدای گریه او بیدار شد و آمد و جریان را پرسید. موش کوچولو ماجرا را برای لاکپشت تعریف کرد. لاکپشت لبخند زد و گفت: «نگران نباش موش کوچولو، ماه قهر نکرده. این اتفاقیه که همیشه برای ماه میافته چون به خاطر چرخش زمین، قسمتی از ماه که سایه روی اون میافته دیده نمیشه و باعث میشه که ما ماه رو کوچیک ببینیم».
بعد به موش کوچولو گفت که برود و با خیال راحت بخوابد. از آن شب به بعد موش کوچولو وقتی به ماه نگاه میکرد میدید که ماه دوباره کمکم دارد به شکل گرد و خوشگل قبلی برمیگردد.
راستی بچهها این شبها ماه را دیدهاید؟ ماه در حال باریک شدن است یا بزرگ شدن؟
نویسنده: مرجان اسماعیلی