زنبورک با صدای ویزویز زنبورهای دیگر از خواب بیدار شد. زنبورهای زیادی جلوی در کندو، ویزویز می کردند. ملکه نگاهی به زنبورها کرد و گفت: «بالاخره اولین روز کار رسید. بروید و بهترین شهد را بیاورید». همه زنبورها از کندو بیرون آمدند و به طرف باغ گل پرواز کردند. زنبورک گفت: «وای ببینید این بیرون چه خبره؟ چقدر گل!» هر کدام از زنبورها روی گلی نشستند.
زنبورک هم پر زد و می خواست روی گلی بنشیند که پروانه ای کنار او آمد و گفت: «تو کی هستی؟» زنبورک گفت: «من زنبورکم، امروز اولین روزیه که از کندو بیرون اومدم».
پروانه گفت: «میای با هم دوست بشیم و با هم بازی کنیم؟» زنبورک با خودش فکر کرد خیلی وقت دارم، اول بازی میکنم و بعد کار میکنم. زنبورک و پروانه مشغول بازی بودند که زنبورک صدای زنبورها را شنید که داشتند برای رفتن آماده میشدند. زنبورک خیلی ناراحت شد، نمیخواست اولین روز کاری، دست خالی به کندو برگردد.
زنبورک سراغ هر گلی میرفت، قبل از او زنبور دیگری شهدش را چشیده بود.
زنبورک با ناراحتی گفت: «حالا چی کار کنم؟»
پروانه گفت: «با من بیا. من میدانم چه کار کنی» و زنبورک را به خانهای که در آن نزدیکی بود، برد.
زنبورک از گلدانهای خانه تند و تند شهد گل جمع کرد و زود پیش زنبورهای دیگر رفت. بعد هم همراه زنبورهای دیگر به کندو برگشت.
وقتی ملکه کار زنبورها را بررسی کرد به زنبورک گفت: «چرا شهد تو از بقیه کمتره؟» زنبورک با خجالت سرش را پایین انداخت. ملکه با مهربانی گفت: «چون روز اول بود اشکالی نداره».
آن موقع بود که زنبورک یک تصمیم مهم گرفت. میدانید تصمیم زنبورک چه بود؟
نویسنده: عارفه رویین