مهسا کتاب رنگ آمیزیاش را بست و به مامانش گفت: «حوصلهام سر رفته!» مامان که داشت لباسها را اتو میکرد، گفت: «برو با اسباببازیهایت بازی کن.» مهسا گفت:«از آنها خسته شدهام. برویم از فروشگاه اسباببازی جدید بخریم؟» مامان گفت:«فروشگاه نمیشه رفت. اما خودمان میتوانیم یک اسباببازی جدید بسازیم.» بعد هم مامان اتو را خاموش کرد و رفت یک جعبه مقوایی آورد و گفت:«بیا با این یک ماشین درست کنیم.»
مهسا به جعبه نگاهی کرد و با ناراحتی گفت:« این ماشین که چرخ ندارد.» مادر گفت:«درسته! باید برایش چرخ بگذاریم.» و چهار تا چرخ نقاشی کرد و آنها را با کمک مهسا به جعبه چسباند. مهسا نگاهی به ماشین کرد و گفت: «فرمان هم ندارد.» بعد خودش رفت و از میان اسباببازیهایش یک حلقه آورد و آن را به جعبه وصل کرد. مامان گفت:«خوبه! اما من رنگ این ماشین را دوست ندارم.» و هر دو مشغول رنگکردن ماشین مقوایی شدند و حسابی با هم خوش گذراندند.
بابا که به خانه آمد، مهسا ماشین را نشان داد و با خوشحالی گفت:«بابا جان، این ماشین منه! بیا برویم مسافرت.» بابا فکری کرد و گفت:«الان برای مسافرت وقت مناسبی نیست. اما میتوانیم با هم برویم میوه بخریم.» مهسا گفت:«باشه». مهسا و بابا راه افتادند. مهسا سعی میکرد ماشین را کنار خودش روی زمین بکشد. آنها به هر چیزی که نزدیک میشدند، هر دو با هم بوق میزدند. بوق...بوق. تا اینکه به آشپزخانه رسیدند. مامان که با یک ظرف میوه منتظر آنها بود، میوهها را داخل ماشین گذاشت و مثل میوه فروشها گفت:«امیدوارم از خریدتان راضی باشید.»
بابا و مهسا با دیدن میوههای خوشرنگ و آبدار تصمیم گرفتند هر چه زودتر به خانه برگردند تا بتوانند با مامان میوه بخورند. چند دقیقه بعد هر سه کنار هم نشستند. با هم میوه خوردند و تلویزیون تماشا کردند.
نویسنده:لیلا هنرکار
تصویر سازی ها :سعید مرادی