وقتی نقاشی مینا تمام شد، مدادرنگیهایش را در جامدادی گذاشت. به جامدادی نگاه کرد، جامدادیاش خیلی کهنه شده بود. همان موقع مامان او را صدا زد تا لباسی را که برایش دوخته بود ، بپوشد. مینا پیش مامان رفت و لباس را پوشید. لباس کاملا اندازه وزیبا بود، یک لباس دخترانه بنفش؛ همان رنگی که مینا خیلی دوست داشت. مینا از مادرش تشکر کرد.
یک دفعه چشم مینا به پارچههای اضافه کنار چرخ خیاطی افتاد و به فکر فرو رفت.تکه پارچهها را نگاه کرد.
چند تکه بزرگ تر را که شبیه جامدادی میشدند، برداشت و با نخ و سوزن آن ها را به هم دوخت. اما یک تکه از کار کج شده بود، مینا فکر کرد با بریدن یک گوشه میتواند مشکل را حل کند اما یک دفعه دستش سر خورد و چیزی که دوخته بود، از وسط بریده شد.در همین لحظه، مامان وارد اتاق شد و گفت: «چیزی شده مینا؟»
مینا با ناراحتی گفت: «قیچی رو زیاد باز کرده بودم، باعث شد لباس جامدادیام پاره بشه!». مامان خندید و گفت: «کدوم لباس؟ این جا که لباسی نیست». مینا اول چیزی نگفت، فقط سریع به اتاقش رفت و با جامدادی قدیمیاش برگشت.
جامدادی را به مادرش نشان داد و گفت: «مامان می شه با تکه پارچههای لباسم یه لباس جدید برای جامدادیام دوخت؟» مادرش لبخندی زد و گفت: «اگه بهم کمک کنی، می تونیم یه جامدادی جدید بدوزیم».
مامان تکه پارچهها را برداشت و با صابون مخصوص خیاطی روی آن ها شکلهایی کشید. بعد به آرامی آن ها را برش زد. قسمتهای بریده شده را با چرخ خیاطی به هم وصل کرد. یک زیپ هم از توی کشوی چرخ خیاطی بیرون آورد و به لبه جامدادی دوخت. مینا هم با نوارهای رنگی که داشت، روی جامدادیاش را تزیین کرد. جامدادی آماده بود. مینا مدادها را داخلش گذاشت و زیپاش را بست. اوحالا یک جامدادی جدید داشت؛ یک جامدادی قشنگ هم رنگ لباس جدیدش!
نویسنده :غزاله صفدری