امیر توی هال نشسته و اخم کرده بود. حوصلهاش سر رفته بود و نمیدانست با چه چیزی خودش را سرگرم کند. بابا کنارش نشست و گفت: «چیه؟ کشتیهات غرق شده؟» امیر تعجب کرد و گفت: «من که کشتی ندارم!» بابا لبخند زد و گفت: «این یک ضرب المثله». بعد هم گفت بذار یک خاطره برات بگم.
وقتی بچه بودم یک بار با خانواده گردش رفته بودیم. در نزدیکی جایی که رفته بودیم، یک برکه بود. آن طرف برکه لانهی مورچهها و این طرف پر از خرده غذا بود. مورچهها برای بردن غذا باید برکه را دور میزدند. با خودم گفتم: «اگر یه کشتی داشته باشن حتما زودتر به خونهشون میرسن!» پس یک کشتی کاغذی برای آن ها ساختم. بعد با تکهای چوب مورچهها را سوار کشتی کردم. کشتی را روی برکه گذاشتم با دست موج درست کردم و کشتی را به سمت دیگر برکه هُل دادم. داشتم به حرکت کشتی مورچهها
نگاه میکردم که یک دفعه اتفاق بدی افتاد.
کشتی که خیس شده بود، وسط برکه ایستاد و داشت غرق میشد و مورچهها به زیر آب
فرو میرفتند. داشتم با چشمان پر اشک به غرق شدن کشتی نگاه میکردم که پدرم از راه رسید. دست روی شانهام گذاشت و گفت: «چی شده؟ کشتیهات غرق شده؟!» با ناراحتی کشتی را نشان دادم و گفتم: «الان غرق میشه، مورچهها میمیرن بابا». بابا گفت: «چرا نمیری نجاتشون بدی؟» گفتم: «چه جوری برم؟» بابا گفت: «خیلی راحت شلوارتو بالا بزن و برو توی آب». بعد هم خودش کمی شلوارش را بالا زد و وارد آب شد. عمق آب فقط کمی بیشتر از یک وجب بود. پس من به سمت کشتی مورچهها رفتم و آن ها را نجات دادم.
امیر با دقت به خاطره بابا گوش داد. بعد از بابا خواست معنی چند تا ضرب المثل را به او بگوید. بابا داستان چند ضربالمثل را بلد بود. با شنیدن آن داستانها هم امیر سرگرم شد و هم چیزهای تازه یاد گرفت.
راستی دوستان خوبم شما چه ضربالمثلهایی بلدید؟ آیا میدانید چه زمانی میتوانید از آن ها استفاده کنید؟
نویسنده : مهدیه حاجی زاده