عمو محمد به بابا تلفن کرد و کلی با هم صحبت کردند و خندیدند. عمو محمد، عموی واقعی من نیست اما چون دوست صمیمی باباست من به او عمو میگویم. وقتی تلفن بابا تمام شد از بابا پرسیدم: «بابا شما و عمو محمد چند ساله با هم دوستین؟» بابا لبخندی زد و گفت: «30 سال» بابای من 37سالش است، گفتم: «یعنی از وقتی کلاس اول بودین؟» بابا گفت: «بله» گفتم: «چطوری با هم دوست شدین؟» بابا شروع به تعریف کرد: یک روز من همراه مادرم به پارک نزدیک خانه رفتیم.
وقتی به پارک نزدیک شدیم، چشمم که به وسایل بازی افتاد، سرعت قدمهایم بیشتر شد، دست مادرم را رها کردم و بهسوی سُرسُره دویدم. داشتم بازی میکردم که چند تا از بچهها با سرعت از پلههای سُرسُره بالا رفتند و ناگهان یکی از بچهها زمین خورد. بقیه بچهها بیتفاوت، به کارشان ادامه دادند. راستش من هم خیلی دوست داشتم بازی کنم اما یک لحظه خودم را به جای پسری که افتاده بود گذاشتم. فکر کردم اگر الان جای او بودم چه چیزی مرا خوشحال میکرد؟
رفتم و دست آن پسر را گرفتم و بلندش کردم و گفتم: «عیبی نداره، بیا با هم بریم سُرسُره بازی کنیم». کمی که بازی کردیم، بهسوی الاکلنگ دویدیم و شروع به بازی کردیم. موقع بازی به آن پسر گفتم: «اسم من پارساس، اسم تو چیه؟» او به آرامی و شمرده شمرده گفت: «محمد امین». پرسیدم: «کلاس چندمی؟». محمدامین گفت: «مهدکودک میرم، تو کلاس چندمی؟» گفتم: «من کلاس اولم». بعد از الاکلنگ پیاده شدیم و رفتیم در صف تاببازی ایستادیم. وقتی نوبتمان شد، من به محمدامین گفتم: «اول تو سوار شو، من هلت میدم، بعدش من سوار میشم، تو هلم بده». محمدامین سری به نشانه «باشه» تکان داد و سوار تاب شد.آنقدر بازی کردیم تا هوا کمکم تاریک شد و با یکدیگر خداحافظی کردیم و به خانههایمان رفتیم. این شد آغاز دوستی من و عمو محمد که الان 30 سال است ادامه دارد.
راستی بچهها شما تا حالا از مامان و بابا، داستان دوستیهای قدیمیشون رو پرسیدین؟
این که اونا چطوری دوست پیدا کردن؟
نویسنده: حسین بازپور