سه مورچه که با هم دوست بودند؛ درحال بردن دانه به لانهشان، به یک سه راهی رسیدند. موچولو راه اول را نشان داد و گفت: «بهتره از این راه بریم». لپگلی گفت:«نه باید از راه وسط بریم». شاخکطلا، شاخکهایش را تکان داد وگفت: «اصلا بیاین مسابقه! هر کسی از راهی که فکر میکنه نزدیکتره حرکت کنه، هر کس زودتر رسید برنده است». موچولو و لپ گلی هم قبول کردند. شاخکطلا تا سه شمرد و هر سه به راه افتادند.
مورچهها کمی رفته بودند که چشم شاخک طلا به کفشدوزکی افتاد که بالای سرشان پرواز میکرد. با خودش گفت: «اگه میتونستم پرواز کنم حتما اول میشدم» و بعد هم به فکر خودش خندید و به راهش ادامه داد. در بین راه صدایی شنید. جلوتر رفت، کفشدوزکی را دید؛ کفشدوزک به پشت افتاده بود و دست و پا میزد. شاخکطلا میخواست به کمک کفشدوزک برود، اما یاد مسابقه افتاد. اگر به کفشدوزک کمک میکرد، مسابقه را میباخت.
کمی فکر کرد. با خودش گفت: «اگر من کمکش نکنم ممکنه ساعتها همین طور بمونه». دانهاش را زمین گذاشت و گفت: «سلام کفشدوزک. الان کمکت میکنم». کفشدوزک گفت: «سلام. داشتم پرواز میکردم که به این بوتهها خوردم و افتادم».
شاخکطلا با کمک یک تکه چوب به کفشدوزک کمک کرد و او را برگرداند.
کفشدوزک از شاخک طلا تشکر کرد. شاخک طلا دانهاش را که برداشت، گفت: «زودتر برم تا دیر نشده وگرنه مسابقه رو میبازم». کفشدوزک بالهایش را باز و بسته کرد و پرسید: «مسابقه؟!» شاخک طلا ماجرای مسابقه را برای کفشدوزک تعریف کرد. کفشدوزک کمی فکر کرد و بعد گفت: «فهمیدم! پاهای منو بگیر. من پرواز میکنم و تو رو به لونه میرسونم و به دوستات میگم که بهم کمک کردی و برای همین دیر رسیدی» شاخک طلا با خوشحالی پاهای کفشدوزک را گرفت. آنها با هم به آسمان پرواز کردند. شاخک طلا از آن بالا همه دشت را میدید. خندید و گفت:«همیشه دوست داشتم یه روزی پرواز کنم تو منو به آرزوم رسوندی».
نویسنده : مهدیه حاجی زاده