مارمولک کوچولو از مادرش اجازه گرفت تا میان علفها برود و با دوستش زنبورک
بازی کند. مامان به او اجازه داد اما خیلی سفارش کرد که مارمولی مواظب خودش باشد.
مارمولی هم قول داد مواظب باشد.
مارمولی و زنبورک تصمیم گرفتند
قایم باشک بازی کنند. زنبورک رفت تا قایم بشود و مارمولی
چشم گذاشت و شروع به شمردن کرد. یک دفعه صدایی شنید.
صدای فش فش یک مار بود. چشمان مار برقی زد، مارمولی سرجایش ایستاد و تکان نخورد.
برای چند لحظه نمیدانست چه کار باید بکند. از آن طرف زنبورک که دید مارمولی دیر کرده است، نگرانش شد و به سمت او برگشت.
زنبورک با دیدن مار، فهمید که دوستش به خطر افتاده است.
برای همین بالای سر مار رفت و شروع به ویز ویز کرد تا حواس مار را پرت کند. مارمولی هم از فرصت استفاده و فرار کرد. اما موقع فرار، نفهمید دمش به کجا گیر کرد که کنده شد.
زنبورک خیالش که راحت شد دوستش توانسته فرار کند، از مار دور شد و پروازکنان پیش مارمولی و مادرش رفت. مارمولی و مامان مارمولک از زنبورک به خاطر کمکش، تشکر کردند. زنبورک خیلی خوشحال بود که توانسته به مارمولی کمک کند تا نجات پیدا کند، اما از این که مارمولی دمش را از دست داده بود، ناراحت بود. زنبورک وقتی دید مارمولی و مادرش اصلا از این قضیه ناراحت نیستند، خیلی تعجب کرد.
راستی شما میدانید چرا مارمولی از این که دمش را از دست داده بود، ناراحت نبود؟
نویسنده: عارفه رویین