جوجی از بلندی میترسید. برای همین تصمیم گرفته بود روی یک درخت کوتاه لانه بسازد.
او حسابی گشت و بالاخره جایی را که میخواست پیدا کرد. با خودش گفت: «کمی میخوابم، بعد که بیدار شدم لونهام رو میسازم».جوجی که از خواب بیدار شد، رفت تا چند شاخه مناسب بیاورد و ساخت لانهاش را شروع کند، اما موقع برگشت، هر چه نگاه کرد، درخت کوچولویش را پیدا نکرد.
با خودش گفت: «درخت کوچولوی من کجا رفته؟ اون که نزدیک رودخونه بود، چرا اما حالا نیست» در همین فکرها بود که ناگهان از دور درخت کوچولو را دید. به طرفش پرواز کرد.
تازه بین شاخههای درخت کوچولو نشسته بود که صدای قارقاری را شنید: «جوجی اون جا چکار میکنی؟»
جوجی گفت: «میخوام این جا لونه بسازم، این کوچیکترین درخت جنگله».
قارقاری خندید و گفت: «اما اون که درخت نیست! تو بین شاخ های گوزن شاخ طلا نشستی».
شاخ طلا کمی قبل از خواب بیدار شده بود و از رودخانه آب خورده بود، رفته بود و کمی آن طرفتر دوباره خوابیده بود.
در این موقع او از صدای صحبت جوجی و قارقاری بیدار شد.
خندید و گفت: «جوجی عزیز، تو نمیتونی روی شاخهای من خونه بسازی. اما اگه دنبال یک درخت کوتاه هستی، یک جای خوب برات سراغ دارم. خونه من اون طرف رودخونه است. اون جا درخت تو هراندازهای پیدا می شه؛ بزرگ، کوچیک، بلند و کوتاه. من میتونم تو رو اون جا ببرم».
جوجی خیلی خوشحال شد و همراه قارقاری و شاخ طلا به آن طرف رودخانه رفت. جوجی از دیدن آن همه درختهای مختلف خیلی ذوق زده شده بود. در نهایت بعد از مشورت با دوستانش یکی از آن ها را انتخاب کرد و روی آن لانه زیبایی ساخت.
نویسنده: فاطمه صفری