پزشکــــــ روح و فکر
به مناسبت سالروز درگذشت استاد علی صفایی درباره ویژگی آثارش نوشتیم و گپوگفتی داشتیم با کارگردانی که دوست استاد بود
«رضا میرکریمی»، کارگردان صاحب نام سینمای کشور بعد از آن که فیلم جریانسازش یعنی «زیر نور ماه» را ساخت، در واکنش به این که ایده ساخت فیلم از کجا آمده است، گفت: «زیر نور ماه را با توجه به زندگی استاد علی صفایی و شناختی که از او داشتم، ساختم». فیلمی که درباره زندگی طلبهای است که وقتی با زیر پوست شهر و مشکلات آدمها ارتباط نزدیکتری پیدا میکند، تصمیم میگیرد در عمل اقدامات جدی انجام دهد.
اما علی صفایی که بود که زندگیاش الهامبخش بسیاری از آدمها شد؟
پدر و پدربزرگش هر دو روحانی بودند و خودش تشنه حقیقت و یادگیری. دروس حوزه را از سن کم آغاز کرد و از نوجوانی به مطالعه ادبیات غرب هم پرداخت. وقتی تنها 18سال داشت، مجموعه یادداشتهایی نوشت که بعدها به صورت کتاب «مسئولیت و سازندگی» منتشر شد. همواره نگاه ویژهای به مسائل روز جامعه و پاسخ به شبهات آدمها به خصوص نسل جوان داشت اما آن چه شیوه تربیتی او را متمایز میکرد، این بود که جای مخاطبش فکر نمیکرد بلکه سعی میکرد موانعی را که در ذهن و روح فرد باعث می شود درک حقیقت دشوار شود، برطرف کند تا خود فرد بتواند درست فکر کند. تلنگرهایش را در حین بازی، تماشای فیلم، کار یا فوتبال به مخاطب میزد و ذهنها را درگیر میکرد. کتاب «آیههای سبز» و «مشهور آسمان» در بر گیرنده خاطرات دوستان او از سیره عملی و تربیتی مرد بزرگی است که به نوشتن حروف عین صاد روی جلد کتابهایش بسنده میکرد. این دو کتاب پر است از داستانهای شیرینی که نشان میدهد استاد به آنچه در آثارش گفته چه پایبندی عملی زیبا و لطیفی داشته است. او معتقد بود در برابر ضعفها و مشکلات توجیه حماقت است، تضعیف جنایت است و تکمیل، رسالت است. در این بین هنرمندان زیادی به شخصیت و آثار او علاقهمند بودند. روال این گونه بود که با مطالعه یک کتاب، شیفته تفکرش میشدند و سپس با یک دیدار حضوری، شیفته رفتار بیریا و مهربانانهاش. «صادق کرمیار» نویسنده رمان «نامیرا»، رسول ملاقلیپور، نادر طالبزاده، سهیل محمودی، ابوالقاسم طالبی و ... از جمله هنرمندانی بودند که تفکر منسجم، فراگیر و دور از شعارزدگی استاد مجذوبشان کرده بود. استاد هر اشکال روحی و فکری را به عنوان قطعهای کوچک از یک پازل بزرگ میدید که باید با یک تفکر منسجم، دقیق و روشمند و در عمل با رفاقت و دوستی به حل آن کمک کرد. عین صاد خودش را مثل پزشکی میدانست که آدمها با نیازها و مشکلات مختلف به او مراجعه میکنند و نباید از تفاوتها و نقدها و نظرها نگران شد و باید در صدد رفع مشکل بر آمد، برای همین دایره آدمهای پیرامونش محدود نبود و طیف وسیعی از آدمها با عقاید مختلف به او علاقهمند بودند. در این پرونده، سه گانه «ردپای نور» را که برگرفته از آثار استاد صفایی است، بررسی کردیم و در ادامه گپوگفتی داریم با «علیرضا داوودنژاد» فیلم ساز برجسته کشورمان تا از تجربه دوستی و مراوده با استاد بگوید.
برشهایی خواندنی از سری کتابهای «رد پای نور»
سری کتاب های «ردپای نور» شامل دفتر اول سیری در سیره تربیتی، دفتر دوم ازدواج، مشکلات و راهکارها و دفتر سوم تربیت کودک در سیره تربیتی استاد علی صفایی حائری است که به همت سیدعبدالرضا هاشمی ارسنجانی جمع آوری شده است. این مجموعه، خاطرات چند سال حشر و نشر و زندگی با استاد است و در کنار هر خاطره، بریدهای جالب از آثار استاد هم آمده است.
زمینه سازی و آمادگی دادن
اگر وقتش را داری گوش کن| موسیقی اصیل و قشنگی بود. تمام تار و پود و تخیلاتم را نوازش میداد و از هر فراز و نشیب آن لذت میبردم. در همین حس و حال، صدای پایی رشته احساسم را پاره کرد. با خود گفتم:
-حتما باید حاج آقا باشه که این موقع شب پایین میاد.
دستم را آرام به طرف ضبط بردم، خاموش کردم و با عجله دستی به سر و روی اتاق کشیدم.
حاج آقا وارد شد. سلام کردم. جوابم را داد و گفت:
-راحت باش. انگار امشب تنهایی؟
-آره، نمیدونم بچهها کجا رفتن.
حاج آقا نشست و با چای پذیرایی مختصری کردم. شروع به صحبت کردم. گرم صحبت بودیم که متوجه شدم به گوشهای خیره شده. نگاهم را به سمت زاویه نگاهش تغییر دادم. حاج آقا به ضبط و نوارهای پخش و پلایی که دور و بر ضبط ریخته بود نگاه میکرد. در همین حال با اشاره سر به طرف نوارها گفت:
-اهل دل هم که هستی.
احساس کردم متلک میگوید. با حالتی آکنده از شرم و حیا گفتم:
-چی میشه کرد حاج آقا.
از خواننده مورد علاقهام پرسید. بعد از شنیدن جوابم گفت:
-ها... همونی که...
وقتی اطلاعات ایشان را شنیدم، با خودم گفتم:
-ای بابا، چه فکرا میکردم چی میشنوم؟ ظاهرا ما خیلی از قافله عقبیم؛ حاج شیخ در زمینه موسیقی و خوانندهها، چه این طرفی، چه اون طرفی، اطلاعاتی داره که ما توی خواب هم نمیبینیم.
وقتی دیدم خیلی راحت تاریخچه آن خواننده را برایم بازگو میکند، پیش خودم گفتم بد نیست نظرشان را درباره موسیقی بپرسم. نظرشان را که خواستم از جا برخاست، به سمت در رفت، پایش را روی پاگرد دم در گذاشت و پس از اندک مکثی گفت:
-من نمیخوام حکم شرعی بگم که مثلا اگه قر توی کمرت بیاد یا فلان بشه، گوش دادن حرومه و اگه این جوری نشد حلاله، من میگم: ببین اگه وقتش رو داری، گوش کن.
و در حالی که از پلهها بالا میرفت مرا با این پاسخ خود، تنها گذاشت.
برگرفته از «ردپای نور»، دفتر اول، ص53و54
آخر برای سازندگی افراد به دستک و دفتر نیاز نیست و روده درازی نمیخواهد. رسول اکرم(ص) در یک برخورد و حتی با چند نگاه استعدادها را میساخت و حتی در نگاه اول میتوانستند به سه مرحله دست یابند. الف) آنها میتوانستند عظمت خود را ببینند و کسی که عظمت خود را شناخت، از قناعتها آزاد میشود و از اسارتها میرهد... . ب) آنها میتوانستند وسعت راه را بیابند... و کسی که وسعت راه را شناخت از رکود و ایستایی جدا میشود. ج) آنها میتوانستند پس از شناخت خود و راه... محبوب و معبود خود را انتخاب بنمایند.
مسئولیت و سازندگی، ص 128
آمادگی ازدواج
حاج آقا هر وقت مرا میدید، میپرسید:
-تو هنوز عزب اوغلی هستی، موردی زیر سر نداری؟
یک بار که حال و حوصله سوال و جواب نداشتم با خنده تلخی جواب دادم:
- کی به من آسمون جل یه لاقبای گردن شکسته زن میده؟!
حاج شیخ هم که همیشه یک جواب آماده در آستین داشت، با قیافهای حاکی از تعجب گفت:
-راست میگیها! وقتی خودت روی خودت هیچ حسابی باز نمیکنی و اصلا خودت رو به حساب نمیاری کدوم دختر بدبخت فلک زدهای حاضر میشه با طناب یه آدم بدبخت تو چاه بره و روی تو و مردونگیات حساب کنه؟
با این جواب حسابی به رگ غیرتم برخورد ولی نمیتوانستم چیزی بگویم و تا مدتی هاج و واج از جوابی که شنیده بودم، احساس سرگشتگی میکردم. حاج آقا که متوجه حالت من شده بود، چیزی نگفت و بعد از مدتی که با خودم و این جواب کلنجار میرفتم در برخوردی، با حالتی تند ولی پدرانه گفت:
-یه کم به سر و وضع خودت بیشتر برس، مرتب باش...
و در حال گفتوگو دستها را در جیب قبایش کرد، مقداری پول درآورد، به عنوان قرض به من داد و ادامه داد:
-بیا این پول رو بگیر مقداری خرید کن و با دست پر خونه برو تا به اهل خونه؛ به پدر و مادرت، نشون بدی که مسئولیت حالیته و میفهمی که خونه خرج و برج داره. اگه میبینی در موردی قبولت ندارن شخصیت خودت رو نشون بده. بعدش هم به جای قدم رو تو خیابونها و متر کردن کوچهها، دنبال یه کار باش که هم قرضت رو پس بدی و هم به همه بفهمونی که دستت تو جیب خودته و فکر نکنن آدم آویزونی هستی!
بعد هم با خنده ملیح و طنزآلود ی گفت:
-هر از گاهی دست تو جیبت کن، پولات رو دربیار جلوی پدر، مادرت بشمار...
من که خودم هم از اوضاع زندگیام خسته شده بودم به بازار رفتم و با خرید مقداری سیب زمینی و پیاز با دست پر وارد منزل شدم. انصافا اولین بار بود که نگاه متعجب مادرم به دستهای پرمسئولیتم، حس غرورانگیزی به من داد و از آن روز به بعد اهل خانه واقعا حساب جدیدی برایم باز کرده بودند.
روزی وارد منزل شدم و دیدم حاج آقا و یکی از دوستان، با مادرم درباره ازدواج من صحبت میکنند.
برگرفته از «ردپای نور»، دفتر دوم، ص 36و 37
هرکس، از نقطه ضعفهایش ضربه میخورد و با تعلقهایش به اسارت میرود. این نقطه ضعفها، در عمل شکل میگیرد؛ به خاطر تحقیرها و فرصت ندادنها یا توبیخهای سنگین، انسان از عمل میگریزد و مسئولیت نمیپذیرد. به خاطر جهل به مراد و ارزشهای آن، گرفتار ضعف اراده و تردد و تحیر میشود.
نامههای بلوغ، ص155
خسارت ناخواسته
بیچاره گنجشکها از دستمان به عذاب بودند. من از برادرم محمد پرشر و شورتر بودم. هرجا پا می گذاشتیم پرنده و چرنده از دستمان فراری بودند. این بار هم که با خانواده، طبق معمول به مشهد رفته بودیم، با همراهی محمد و یکی، دو دوستی که تازه پیدا کرده بودیم، مشغول هدف گرفتن گنجشکها با قلوه سنگ شدیم، هر کدام هدف گیریمان را به رخ دیگری میکشید. از اقبال بد، یک گنجشک روی شورلت سفید و شیکی نشست و من بیهوا سنگم را به سمتش پرتاب کردم. پرتاب کردن سنگ همان و پایین آمدن شیشه ماشین هم همان. از ترس به خانه پناه بردم. مادرم که دایما باید جواب خراب کاریهای ما را میداد، شروع به توبیخم کرد. تا اینجا مشکلی نبود؛ جواب پدرم را باید چه میدادم؟ همین که در خانه باز شد از ترس رفتم زیر پتو. به محض ورود پدرم، مادرم شروع به گلهگزاری کرد که:
- آقا پسرتون رفته شیشه ماشین مردم رو پایین آورده.
من که قلبم به شدت میتپید، منتظر اینکه چه تنبیهی در انتظارم نشسته، گوشم را تیز کردم ببینم پدر چه میگوید. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده گفت:
-خب حواسش نبوده، از قصد که نزده.
همین که این حرف را شنیدم، با خوشحالی سرم را از زیر پتو در آوردم و گفتم:
-سلام.
پدرم، عباس آقای تبرایی را فرستاد تا برود صاحب ماشین را پیدا کند، یا خسارتش را پرداخت کند یا شیشه ماشین را بخرد و جا بیندازد.
برگرفته از «ردپای نور»، دفتر سوم، ص 98 و 99
دستور است که هنگام تهدید، یکی بترساند و دیگری این ترس را توجیه کند و این عمل را توضیح دهد و کودک را از جرم خود آگاه کند و به او محبت نماید.
تربیت کودک، ص60
جای حرف زدن، با عمل تربیت میکرد
گفتوگو با علیرضا داوودنژاد، کارگردان سینما
که اتفاقی با استاد صفایی حائری آشنا شده
و چندسالی با ایشان معاشرت داشته است
محمدعلی محمدپور| روزنامهنگار
علیرضا داوودنژاد، کارگردان باسابقه سینما که فیلمهای مهمی مثل «نیاز»، «بچههای بد»، «مرهم» و... را در کارنامه هنریاش دارد از کسانی است که حدود هشت سال با استاد صفایی حائری معاشرتهای نزدیک داشته است. او گفتنیهای زیادی از این اندیشمند بزرگ دارد. داوودنژاد در گفتوگوی اختصاصی با ما سالهای آشنایی و رفتوآمدهایش با مرحوم صفایی حائری را روایت کرده که در ادامه میخوانید.
روایتی عجیب از اولین مواجهه با استاد
سال 69 داوودنژاد و گروهش برای فیلم برداری فیلم «نیاز» خانهای را اجاره میکنند که در همسایگی دفتر انتشارات نصرا... تابش (مدیرمسئول فعلی مجله فیلمنگار) بوده است. همین همجواری و معاشرت با آقای تابش باعث آشنایی داوودنژاد با استاد صفایی حائری میشود. داوودنژاد قصه آشنایی را اینگونه روایت میکند: «من در رفتوآمدهایم به دفتر آقای تابش میدیدم او گاهی میرود لب پنجره و هی با خودش میگوید: «شیخ... شیخ... کجایی شیخ؟» همین باعث شد کنجکاو شوم این شیخی که میگوید کیست؟ او هم گفت یک آقایی است که او را به عنوان مرشد و پیر خودش قبول دارد و گاهی پیشش میرود و مشکلاتش را حل میکند. اظهار تمایل کردم او را ببینم. بنابراین یک بار رفتیم قم. خانه ایشان در یکی از محلات قدیمی و در بطن زندگی آدمهای آن محله قدیمی بود. خانه دری چوبی داشت که انگار بارها روی آن رنگ خورده بود. وارد حیاط شدیم پلهها هم جوری بود انگار میلیونها آدم رویشان پا گذاشتهاند. خلاصه که لوکیشن و میزانسنها تا همین جایش با چیزی که فکرش را میکردم متفاوت بود. وارد خانه که شدیم من تصورم این بود با پیری مواجه میشویم که بر منبری در بخش بالای اتاق نشسته و مثلا دیگران دورش حلقه زدهاند. سوال می کنند و او جواب میدهد. اما در واقعیت دم در یک قالی کهنه آویزان بود. اتاق هم به شدت شلوغ بود و جای سوزن انداختن نبود. آدمها نشسته بودند و انگار هیچ ترتیبی نداشت. بعضی نشسته بودند، بعضی دراز کشیده یا خوابیده بودند. بعضی حرف میزدند و برای خودشان میخندیدند. گویی همه خانه خودشان باشند! ما همان دم در نشستیم و من منتظر شدم ببینیم این شیخ کجاست. بین جماعت هم کسی را ندیدم که بهش بخورد شیخ باشد. تا این که توجهم به جمعی جلب شد که مشغول غذا خوردن بودند. من بین آن جمع مرد جاافتادهای را دیدم که برای همه غذا کشید و بعد هم که غذا تمام شد همه ظرفها را جمع کرد و برد بیرون». داوودنژاد در این موقع صبرش تمام میشود و بالاخره از یکی میپرسد این شیخ کجاست که جواب میشنود: «همین آقایی که ظرفها را برداشت رفت استاد صفایی بود دیگر». این کارگردان این بخش خاطرهاش را این طور ادامه میدهد: «من واقعا خیلی متعجب شدم. آخر چطور همه کارها را خودش کرد و حتی کسی از جایش بلند نشد کمکش کند. توی همین فکر بودم که این بار همان مرد با سینی چای وارد شد. باز هم کسی بلند نشد سینی را از او بگیرد و خودش یکی یکی به همه چای داد. بعدش هم کنار ما نشست و با دختربچهاش بازی کرد. تا این که مدتی بعد هندوانه آوردند. من همین طور که به شیخ نگاه میکردم او تخمه هندوانهای بین انگشتانش قرار داد که پرید سمت چشم من. یکی دو بار دیگر همین کار را کرد و با هم خندیدیم و این سرآغاز آشنایی و دوستی من با این مرد بزرگ بود».
تجربه فیلم دیدن با استاد
این فیلم ساز خوب سینما، خاطره جالبی هم از فیلم دیدن خودش با استاد صفایی حائری دارد. او در این باره میگوید: «یک بار استاد به خانه من آمده بودند که تصمیم گرفتیم با هم فیلم ببینیم. واقعا تا قبلش فکر نمیکردم این قدر فیلمبین حرفهای و خوبی باشد. ما به تماشای فیلم آمادئوس اثر میلوش فورمن نشستیم. فیلمی که درباره موسیقی دان بزرگ اتریشی، موتسارت است. خیلی بادقت و عالی فیلم را میدید. در بحثی متوجه شدم چقدر آدمهای فیلم را خوب درک کرده و لحن و سبک فیلم را به خوبی تشخیص داده است. صحبت که کرد دیدم عجب تعابیر خوبی برای شخصیتها و روایت فیلم به کار میبرد».
آشنایی من با منش ایشان بود
مواجهه داوودنژاد با استاد کاملا در ارتباطی زنده و معاشرتی بوده است. این فیلم ساز در این باره میگوید: «همانطور که گفتم نوع آشنایی من با ایشان از طریق بحث معرفتی و کتاب نبود. من از حضور و ارتباط زندهای که با ایشان داشتم و خلقیات و منشی که از ایشان میدیدم جذب ایشان شدم. موضوع مهم این است که ایشان آدمی نبود که خیلی شروع کند به نصیحت و منبر رفتن. کاملا همه چیز در زیستن ایشان بود. آقای صفایی به جای حرف زدن با عمل تربیت میکرد به نظر من. شما وقتی نزدیک ایشان میشدی به سرعت یک صمیمیت و اعتمادی به ایشان احساس میکردی. چیزی که باعث میشد آدم مطمئن شود این دوستی ساده و معاشرت معمولی هم درسها و تجربههای بزرگی به تو میافزاید. من سعی کردم قدر همین لحظات را بدانم».
سوالی که استاد بیمقدمه پاسخ داد
وقتی در حضور آدمهای اندیشمند و بزرگ قرار میگیریم دوست داریم هر چه بیشتر بتوانیم به پاسخ سوالهای مهمی که ذهنمان را درگیر کرده برسیم. کارگردان فیلم نیاز، خاطره جالبی هم درباره پاسخ گرفتن یکی از سوالهایش از استاد دارد. او میگوید: «یک بار رفته بودیم تهران جایی در محضر ایشان بودیم. موقع رفتن میخواستم مرخص شوم که گفت کجا میروی بیا مسیری را با ما باش تو را میرسانیم. حالا فکر کنید وسیله نقلیه یک پیکان بود که شش هفت نفر سوارش بودند. ایشان برای سوار کردن افراد آنها را به سختی جا داد و دو سه نفر را با فشار جلو سوار کرد و من را هم جا داد. جالب است همین طور که من را هل میدادند داخل ماشین شوم کنار گوشم چیزی گفتند. این چیزی که گفتند پاسخ یکی از سوالاتی بود که مدتها ذهن من را مشغول کرده بود و اصلا در حضورش آن را مطرح نکرده بودم. خیلی ذهنم را درگیر کرد. بعدش هم اصلا به روی خودش نیاورد که چنین چیزی به من گفته است و بقیه مسیر به شوخی و خنده گذشت. این موضوع خیلی روی من تاثیر گذاشت. این که میدیدم چه راحت راهنمایی میکنند. فقط کافی بود دو سه جمله ناگهان بگویند و کلی از ماجراها و گرهها برای ما باز شود. برای من لازم نبود درباره موضوعی بحث کنیم خود این رفتارشان برای ما حجت درستی باورهایش بود».
صمیمیت و همراهی استاد
با جوانان
داوودنژاد یک خاطره از شمال رفتن خودش با استاد حوالی سال 77 دارد که آن را اینگونه تعریف میکند: «خانه مادرم شمال بود. یک بار استاد با ده دوازده تا از همراهانش آمدند آنجا. جوانان زیادی آنجا بودند که ایشان فوری با همه صمیمی شدند. شوهرخواهرم تار میزد. یک بار در حضور ایشان تارنوازی کرد که ایشان خیلی خوشش آمد. شوهرخواهرم گوشههای موسیقی اصیل ایرانی را میزد و استاد صفایی از حس خوبی که این موسیقی میدهد میگفت. بعد جوانها تصمیم گرفتند بروند فوتبال که آقای صفایی هم با آنها همراه شدند. بیرون هوا ابری شده بود اما آنها رفتند کنار دریا بازی کردند. بعد هوا بارانی شد. هر چه منتظر شدیم نیامدند. من رفتم دنبالشان. دیدم همهشان با لباسهای خیس و گلآلود کفشهایشان را دستشان گرفتهاند و دارند با هم بحث میکنند. جالب بود که استاد هم پا به پای جوانان خیلی با شور و شوق درباره بازی و جرزنیهایی که اتفاق افتاده بود حرف میزد و شوخی میکرد. میتوانم بگویم مهمترین ویژگی جذابی که در وجود ایشان بود و جوانان احساس راحتی میکردند همین محبت بینظیر، راحتی و در عین حال سرزندگی و فروتنیشان بود».