جوجه عقاب تازه پرواز کردن را یاد گرفته بود. یک روز که از تنهایی خسته شده بود، پر زد و در آسمان پرواز کرد.
از آن بالا یک جوجه کبوتر دید. پایین آمد و گفت: «سلام کبوتر کوچولو، تو چقدر کوچولو و بامزهای» جوجه کبوتر نگاهی به عقاب کرد ترسید و عقب رفت، گفت: «تو می خوای منو بخوری؟» عقاب گفت:«نه. بیا با هم دوست باشیم.» جوجه کبوتر که از ترس نوکش میلرزید، گفت:« نه من با تو دوست نمیشم، از اینجا برو». جوجه عقاب غصه خورد و دوباره در آسمان پرواز کرد.
از آن بالا چشمش به یک جوجه تیغی افتاد. سریع به سمتش پرواز کرد، کنارش نشست. جوجه تیغی تا عقاب را دید دور خودش چرخید، او حالا یک توپِ تیغی شده بود، عقاب بالش را به توپِ تیغی زد، تیغی در بالش فرو رفت، عقاب ترسید و عقب رفت. جوجه تیغی یواشکی نگاهی به جوجه عقاب کرد و گفت: «نترس اگر من را اذیت نکنی، من هم به تو کاری ندارم». اما جوجه عقاب که بالش درد گرفته بود ترسید و به طرف لانهاش پرواز کرد.
در بین راه یک جوجه باز (نوعی پرنده) دید که تنها نشسته و غمگین بود. فهمید که جوجه باز هم تنهاست و دنبال دوست میگردد. عقاب و باز با هم دوست شدند. عقاب خیلی خوشحال شد که یک دوست خوب پیدا کرده است. هوا که داشت کمکم تاریک میشد، جوجه عقاب تصمیم گرفت به خانه برگردد و تمام ماجراهای آن روز را برای مادرش تعریف کند.
راستی دوستان خوبم این داستان شما را به یاد چه ضرب المثلی انداخت؟ خوب فکر کنید اسم دو تا از شخصیتهای این داستان هم در ضرب المثل آمده است