هزارپا کنار درخت قدم میزد، از اینطرف به آنطرف میرفت و با خودش حرف میزد و میگفت: «حالا چه کار کنم؟ با چه رویی برم؟! اصلا ولش کن نمیرم!» بعد دوباره کمی فکر میکرد و
می گفت: «نه نمیشه. او بهترین دوستِ منه.»پروانه مهربان که در آسمون پرواز میکرد صدای هزارپا را شنید. کنار هزارپا نشست و گفت: «سلام هزارپا جان. چی شده؟» هزارپا گفت: «سلام پروانه مهربان» پروانه مهربان لبخندی زد و گفت: «به نظر میاد که ناراحتی! مشکلت چیه؟» هزارپا چشمانش پر از اشک شد و گفت: «فردا تولد بهترین دوستم، سنجاقکِ نقرهایه. دعوتم، اما نمیتونم برم!» پروانه ابرویش را بالا داد و گفت: «چرا نمی تونی بری تولد؟» هزارپا با ناراحتی گفت: «آخه من هزارتا پا دارم. دیروز رفتم با مورچهها فوتبال بازی کردم. حالا جورابام بو میده و من با جوراب بدبو نمیتونم برم تولد.»
پروانه مهربان گفت: «این که غصه نداره. خب جورابهات رو بشور و فردا بپوش» هزارپا با گریه گفت: «نمیشه! من چه جوری این همه جوراب رو بشورم و تا فردا خشک کنم!»
پروانه مهربان گفت:«اگه کمکت کنم چی؟» هزارپا بلندتر گریه کرد و گفت: «فکر نکنم دو تایی هم بتونیم این همه جوراب رو بشوریم.». پروانه مهربان گفت: «آروم باش، یه فکری دارم» و بعد بال زد و رفت.
چند دقیقه بعد پروانه مهربان همراه چند پروانه دیگر برگشت و گفت: «ما همگی آمدیم تا به تو کمک کنیم». پروانهها با همراهی هزارپا همه جورابها را دانه دانه توی رودخانه شستند و روی درخت پهن کردند تا خشک شوند. هزار پا از پروانه مهربان و دوستانش تشکر کرد .
روز بعد هزارپا با جورابهای تمیز و خوشبو به مهمانی تولد رفت.
نویسنده: مهدیه حاجی زاده